عنوان رمان:پشت ابرهای سیاه
نویسنده:دل آرا دشت بهشت
تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۲
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:با مرگ هدایت رمضانی و نابود شدن ثروتش ضربه ی بدی به تنها فرزندش غزاله وارد میشه، آقای شیخی (دوست هدایت) به عنوان حامی وارد زندگی غزاله میشه و همه ی سعی اش رو می کنه که فکر این دختر رو از کینه ای که نسبت به رییس پدرش، یعنی کیانمهر عابدی داره دور کنه، تا حدی هم موفق میشه، با وادار کردن غزاله به ادامه تحصیل و حتی سر کار بردنش؛ اما با پیدا شدن دوباره ی کیانمهر تمام خاطرات بد غزاله زنده میشن.
آغاز رمان:
پایین دامن نسبتا بلندم رو تا جای ممکن توی دستم جمع کردم و بعد با دو دستم چلوندم، حجم زیادی از آب روی زمین ریخت و بلافاصله با عطسه ی محکمی که زدم سرم به جلو پرتاب شد و وقتی دیدم داره نگاهم می کنه، با صدای بلند خندیدم.
از روی صندلی بلند شد و به نرده های تراس تکیه زد و صدای محکمش توی ساحل پیچید:
- سرما می خوری دختر، بسه دیگه بیا بالا.
و من سرتق تر از همیشه باز هم خندیدم و دوباره به سمت دریا دویدم، قدمی مونده به آب دامنم رو از پام در آوردم. صدای بمش که کمی خنده هم چاشنیش بود توی محوطه پیچید:
- چیکار می کنی دیوونه؟!
دیوونه بودم … مست بودم … مرزها شکسته شده بودن و دنیام تغییر کرده بود … خیلی وقت بود از ته دل نخندیده بودم …. لذت و هیجان کل وجودمو گرفته بود، شادیم تکمیل میشد اگر اون هم از تراس پایین می اومد و بی توجه به فاصله هامون دستهاشو دورم حلقه می کرد و سرهامونو زیر آب می بردیم و هر بار که بیرون می اومدیم همو می بوسیدیم.
اما اون هنوز همونجا بود و فقط تذکر می داد و اسممو صدا می زد … درست مثل پیرمردها … !! …
صدای زنگ موبایل مثل دستی منو از دنیای خوابم بیرون کشید و پرتم کرد روی تخت دونفره ی توی اتاقم.
با سر درد شدیدی توی جام نشستم. بعد از عادی شدن ضربان قلبم از روی تخت بلند شدم؛ از اتاق خارج شدم و با سرگیجه مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی کردم.
دستم رو روی دیوار کشیدم و کلید برق رو لمس کردم، لامپ آشپزخونه روشن شد. توی سرم صدای ساعت می اومد؛ کی قرار بود این رویاهای بدتر از هزار تا کابوس دست از سرم بردارن؟
پارچ آبی پر کردم و توی چای ساز استیل ریختم، روشنش کردم و بعد به سمت دستشویی رفتم.
مردم می خوابن تا آرامش به دست بیارن، اونوقت من باید برای بیدار شدن از خواب خدا رو شکر کنم.
مشتی آب به صورتم پاشیدم و توی آیینه به خودم خیره شدم. زیر ابروهام در اومده بود و ریشه ی مشکی موهای سرم لابلای موهای رنگ شده ی بلوطی خودشون رو نشون می دادن. شروع کردم به وضو گرفتن. هنوز نماز صبح قضا نشده بود.
امروز احتمالا مجبور بودم یک ساعت و شاید بیشتر تمام زوایای درخواستی حسابداری شرکت رو برای سهامداران جدید توضیح بدم، که یکیشون کسی بود که پنج سال قبل همه فکرم این بود یه جوری بهش نزدیک بشم و درست وقتی فکر می کردم بهتره بی خیالش باشم، خودش جلو راهم سبز شد.
مطمئنا امروز چه جسمی، چه روحی انرژی زیادی از دست می دادم، پس بهتر بود قبل از رفتن به شرکت حسابی ریلکس کنم.
به سمت اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم روی زمین و چادرم رو سرم کردم. سرم هنوز درد می کرد. انگار پشت چشمهام یه بسته سوزن ته گرد فرو کرده بودن.
قبل از نیت کردن رفتم سراغ مسکن های همیشگیم و بعد از خوردن یه نوافن و یه لیوان آب برگشتم سر سجاده.
بعد از نماز و صبحونه، آماده شدم و خودم رو به شرکت رسوندم و تا زمانی که به سالن کنفرانس دعوت بشم خودم رو توی کارم غرق کردم، اما نمی تونستم زیاد روی کار متمرکز بشم چون همه ی حواسم به جلسه ی امروز بود.
به آبدارخونه رفتم و یه فنجون قهوه برای خودم درست کردم و در حالی که سعی می کردم فکرم رو مشغول کنم، پشت میزم نشستم و نوشیدمش.
فنجون قهوه ام که تهش چند قطره مونده بود رو توی دستم چرخوندم و خواستم از شکلهای نامفهوم تهش سر در بیارم اما جز چند تا خط و گردی بی معنی چیزی نبود.
بی حوصله گذاشتمش روی میز و به سمت شیشه ی سراسری اتاقم رفتم. لعنتی … چرا صدام نمی زدن؟ این انتظار داشت منو از پا در میاورد. استرس منتظر موندن از استرس روبرو شدن برای من هزار برابر بدتره.
ضربه ای که به در اتاق خورد باعث شد از دعوای کارگرهای ساختمون روبرویی چشم بردارم.
- خانم رمضانی آقای رئیس گفتن برین به اتاق کنفرانس.
سرم رو تکون دادم. قلبم ریتم گرفته و تپشش شدید تر شد. فکر کنم اشتباه می کردم! استرس روبرو شدن قوی تر بود.
زونکنی که آماده کرده بودم رو از روی میز برداشتم و جلوتر از نسترن از اتاقم بیرون زدم. توی سالن شرکت سکوت محض بود و صدای پاشنه کفشم روی اعصاب خودم رفته بود چه برسه به بقیه کارمندها !
بی توجه به نگاه هایی که سمتم چرخیده بود پشت در سالن ایستادم و نسترن ازم جلو زد و ورودم رو اعلام کرد و وارد سالن کنفرانس شدم.
جلوی نگاهمو گرفتم که بدون زوم کردن روی شخص خاصی، یک دور توی جمع بگرده و «سلام» ی محکم و «وقت بخیر» محترمانه ای نثار جمع کردم و به سمت تنها صندلی خالی کنار داریوش رفتم.
پاورپوینتی که به همراه داریوش یک هفته روشون کار کرده بودیم هنوز روی پرده نمایش سقفی بود؛ نسترن ریموت ویدئو پروژکتور رو گرفت و خاموشش کرد و بعد به سمت کلیدها رفت و لامپ های سالن رو روشن کرد، از حواس پرتی جمع استفاده کردم و نگاهم رو با دقت بین چهره های جدید چرخوندم.
مجموعا سه سهامدار اصلی وجود دارن که یکیشون داریوش، رئیس شرکته، اون یکی آقای یعقوبی و سومی خانم حمیدی بود که سهمش رو به شیطان نیمه شناخته ی زندگیم، نمی دونم به چه دلیلی فروخته! خب من اون زن خوش مشرب و فوق العاده مهربون رو خیلی دوست داشتم!
هشت نفر هم سهام دار درجه دوم بودن که بیشتر از سه سال بود به خاطر محکم تر شدن پشتوانه مالی به جمع سهام دارها اضافه شدن و البته هنوز سهام شرکت خاصه و گمون نکنم که هیچ وقتی جز سهامی عام بشه!
از این هشت نفر، دو نفرشون جدید بودن و اونها هم در جمع حضور داشتن؛ و بی شک اون یکی از این سه نفره.
یکی از این سه نفر کنار خانم فرهمند نشسته بود، یه مرد حدودا چهل-چهل و پنج ساله که با نگاهش داشت نسترن رو – که کنار داریوش خم شده بود و یه سری توضیحات اضافی وز وز می کرد- قورت می داد.
اون یکی بین آقای یعقوبی و آقای طارمی نشسته بود. از قبلی جوون تر می زد. سرش پایین بود و به صحبت های یعقوبی گوش می داد. پوستش به شدت سبزه بود و موهای نسبتا بلندش به خاطر پایین بودن سرش از بغل صورتش جلو زده بودن و از بالا تنه ی درشتش مشخص بود اندام ورزیده ای داره.
نفر بعد هم کنار داریوش نشسته بود، یه مرد جا افتاده با ریش و سیبیل، که دکمه های پیراهنش رو تا آخر بسته بود و نگاهش به عکس های بروشوری بود که امید شریفی و مه لقا توسلی برای امروز آماده کرده بودنش و به هیچ عنوان هم با مناسبت امروز ارتباطی نداشت و فقط جهت سرگرمی ارائه شده بود.
همه ی این آنالیز من یک دقیقه هم نشد.
دوباره چشم چرخوندم و نگاهم کشیده شد به سمت نفر اول، دوم و باز به نفر کنار دستی داریوش.
داریوش گلویی صاف کرد و سکوت به جمع برگشت و رو به همه گفت:
- خانم رمضانی مدیر مالی هستن و امینِ بنده. برای شما توضیحاتی در مورد ارزش سهام ها، سود و زیان و روند کسب در آمد و هزینه ها ارائه میدن.
البته که قرار بود توضیحاتی ارائه بدم، ولی نه همه چیزو! در اصل اون چیزی رو که داریوش ازم خواسته بود و خودم می خواستم!
داریوش ادامه داد:
- اما قبلش اجازه بدین خانم رمضانی هم با سهامداران جدید آشنا بشن.
و با دست به نفر اولی اشاره کرد:
- آقای کامرانی، دارای سه درصد سهم از سهام شرکت.
خب این که نبود! نگاهم شروع کرد به چرخیدن بین دو نفر بعد، کسی که سمت دیگه خودش بود، همونی که ریش داشت رو اشاره کرد:
- آقای رحمانی هم دارای سه درصد از سهام.
«خوشوقتم»ی سرسری گفتم و نگاهم خودکار زوم شد به نفر دوم، یعنی کسی که بین یعقوبی و طارمی نشسته بود و چشمهام به چشمهای سبز وحشیش خیره شد. صدای داریوش از کنار گوشم که نه! انگار از ته مغرم مثل موسیقی پیش زمینه پخش می شد:
- آقای عابدی، سهام دار اصلی و همینطور سهام دار ارشد با سی درصد سهم از …
و یک صدای بلند هم مثل متن آهنگ، واضح و محکم توی مغزم اکو شد:
- کیانمهر عابدی … کسی که زندگیتونو به گند کشید.
با صدا زده شدنم توسط داریوش نگاه از چشم های منفورش گرفتم و از روی صندلیم بلند شدم.
زونکنم رو باز کردم و دسته اول از برگه هایی که به تعداد کپی گرفته بودم رو بیرون آوردم و به نسترن دادم توزیع کنه و حین این که اون پخش می کرد من شروع کردم به صحبت کردن و توضیح دادن و همزمان هم قدم می زدم.
نگاه هایی که همراهم به گردش در می اومدن و اعتماد به نفسی که از صدای محکم پاشنه ی کفشم پخش می شد باعث می شد گردنم افراشته تر بشه و به خودم مسلط تر بشم تا طرز نگاهم به کیانمهر با بقیه فرقی نداشته باشه، اما … نوع نگاه اون با نوع نگاه بقیه به من فرق داشت!
درسته که ظاهرم چیزی رو نشون نمی داد و به خودم مسلط بودم اما واقعا نادیده گرفتنش سخت بود، هنوز اون روز منحوس یادم نرفته..
نوشته دانلود رمان پشت ابرهای سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.