عنوان رمان:سرگردانی
نویسنده:۱۲۳
تعداد صفحات پی دی اف:افسون سرگشته
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان درمورد دخترنابینای پیانو زنی هست که توی استودیوی موسیقی کار میکنه…یه روز که از محل کارش برمیگرده صدای پسریو میشنوه که از مردم درخواست کمک میکنه …اول فکر میکنه گداهست ولی بعد میفهمه روح به کما رفته پسره هست که توی بیمارستان شهرشون بستریه ..دختر نابینا با این موضوع که روح پسر همه جا همراهش هست کنار میادو خواسته هاش توی این دنیا رو انجام میده…بعد مدتی به دختر که اسمش تو لیست پیوندی ها بوده تماس گرفته میشه که اسمش در اومده و از قضا اهدا کننده عضو پسریه که با روحش در ارتباطه….
آغاز رمان:
مهساخره یواشتر الان به کشتنمون میدی
پاموبیشتر روی پدال گاز فشار میدم
- ترسو…توکاری به رانندگی کردن من نداشته باش فقط حالشوببر
وفریاد خوشی من توی تونل تاریک میپیچه…
- هوووووو….
- چراغای ماشینوروشن کن احمق الان تصادف میکنیم
- ای بابا…چقدر غرمیزنی میترا
میتونستم توی همون تاریکی برق ترسوازتوی چشماش تشخیص بدم…پوزخندی به قیافه خنده دارش میزنم…
- خیله خوب بابا بیااینم از چراغا…خودتوخیـــ
وصدای بوق ممتدکامیونی که باچراغای روشنش لحظه به لحظه بهمون نزدیک ترمیشه رومشنوم وباترس ازخواب میپرم…نفس نفس زنان چشم باز میکنم و سعی میکنم زمان و مکانو به یاد بیارم… دست میبرم تاآلارم گوشیموکه روی میز کنارتختم هستوقطع کنم…بازم همون خواب همیشگی…تصادفی که از واقعیت سرچشمه میگیره وهر بار آرزومیکنم فقط خواب باشه…ولی نیست…واقعیتی تلخ که باعث از دست دادن بیناییم شده بودوهمشم تقصیر خودم بود…خودنفهم خوش گذرونم…بادستایی که توهواتکون میدم سعی میکنم به چیزی برخورد نکنم تاخودموبه دسشویی برسونم…صورت خیس عرقوملتحبموآبی میزنم وبه روبه روم جایی که قبلاآینه قرارداشت خیره میشم ولی جز تاریکی محض چیزی نمیبینم… قیافمووقتی بینایمو ازدست نداده بودم تصور میکنم…ی دخترگندمی لاغرمردنی باابروهای کمونی ودماغ خوش تراش که ازپدرم به ارث رسیده بودولبایی نه قلوه ای نه باریک ودرواقع خوش فرم…بایادآوری شکل چشام ناخودآگاه دستی روشون میکشموبانک انگشت لمسشون میکنم…سرجاشونه ولی چه فایده…وقتی چیزی نمیبینم چه فرقی میکنی باشن یانه…همه میگن بروخداتوشکر کن به خاطرضربه ای که بهشون خورده تخلیشون نکردن. ..آه ازنهادم بلند میشه وتوی دلم شکرمیکنم…شکر میکنم که اتفاق بدتری نیفتادولی اتفاق بدتر از اینکه دیگه جاییو نبینم هم بود؟… صورتموباحوله پاک میکنموبه سمت آشپزخونه میرم…ازسروصدایی که ازتوآشپزخونه میاد مشخصه مامان مثل همیشه زودتراز همه بیدارشده ومشغوله کاره
- سلام به مادرعزیزترازجانم…صبح عالی متعالی
- سلام عزیزم…صبحت بخیر
وحینی که روی صندلی میشینم گونمومیبوسه …به بوسه های همیشگیش که صبحا وبعدازاتفاقی که برام افتاده بود، میدادعادت کرده بودم…اوایل به این کارش اعتراض میکردم ولی اون قانعم کرد…هنوزم باورنداشت ازتصادف جون سالم به در برده باشم واین کارشو ی نوع قدردانی و تشکر ازخدامیدونست..
…انگارمیخواست باورکنه نمردموپیشش هستم
- مامان:چایتودم دستت گذاشتم
کورکورانه دست میبرمونلبکی حاوی فجون چایوبه خودم نزدیکتر میکنم
- ممنون…راستی ماماممکنه امروز دیرترازاستودیوبرگردم…خیلی کارعقب مونده داریم که باید انجام بدیم
- مامان:ناهارچیکارمیکنی مادر؟
درحالی که ازتوی جانونی،نون برمیدارم تابرای خودم پنیر لقمه بگیرم میگم:
- همونجا ی چیزی میخورم
- نه مادرخودم الان برات درست میکنم میخوای آتوآشغالای اونجاروبخوری که چی
- وااا…مامان کی ازغذاشون خوردی که بهشون میگی آتوآشغال؟؟
- خوبه خوبه دختره چش سفید حالادست پخت آشپز اونارومیزنی توسرم؟
«چش سفید»فحشی که مامان به شوخی اونم قبل ازدست دادن بیناییم زیادبارم میکرد…اون موقع بهش میخندیدم ولی الان میفهمم چقدرتلخ بوده…ساکت بودانگارفهمیده بود چی گفته چون باصدای بغض آلودی ادامه داد:
- تاآماده میشی غذاتودرست میکنم
وصدای قدماش میومد که ازمیز فاصله میگیره
دوست نداشتم ناراحتش کنم ولی دلی هم برای خودم نمونده بودوخیلی زودرنج شده بودم واصلادست خودم نبود…باصدای باباکه ازتوی راه رومانیوصدامیزدبه خودم اومدم…دستی روی ساعت لمسیم کشیدم باید عجله میکردم وگرنه دیرم میشد
- بابا:سلام دخترسحرخیزم…خوبی؟
درحالی که لیوان چاییوازدهنم فاصله میدادم وبادهن نیمه پرجوابشودادم
- سلام بابایی…مگه میشه شماخوب باشینومن نباشم
- بابا:قربون دخترگلم برم…
دست راستموروی دستش که کنارم بود گذاشتموازجام بلند شدم
- بابایی به مانی میگی منم سرراه دانشگاش برسونه؟
- بابا:چراخودت بهش نمیگی دخترم؟
- حرفموگوش نمیکنه…
- بابا:بی جاکرده عزیزم الان میرم خِرکشش میکنم مجبورش میکنم
وباقدمای بلندی که به سمت اتاق مانی برمیداره به شوخی خطاب به مانی که معلوم نیست توکدوم خان خوابشه دادمیزنه:
- مانی پاشوببینم…پاشومهساروبرسون…مگه باتونیستم…
ی قلپ دیگه ازچاییم میخورم …صدای غرغر کردنای مانیومیشنم که بامضلومیت ساختگی ازبابامیخوادبذاره بخوابه ودست از سرش برداره ولی باباسمج ترازاین حرفاست…به مامان نزدیک میشم وی ماچ آبدارازگونش میگیرموازش بابت صبونه تشکرمیکنم:
- ممنون مریم بانو
- مامان:نوش جونت…ناهارتم تقریبا آمادست
- اوچیک مریم بانوهم هستیم
- مامان:بروخودتوسیاکن…راستی تا۷خودتوبرسونی خونه میترااینارودعوت کردیم پاگشا
- روچشَم
وراهی اتاقم میشم که هنوز ازآشپزخونه خارج نشده درست دم در آشپزخونه محکم به جسم سنگینی میخورم…جیغ خفیفی از گلوم کنده میشه…
- مانی:حواست کجاست دختره
- تو ی دفه ازکجاپیدات شد نره غول؟
باتنه ای ازکنارم ردشدوصدای کشیده شدن صندلی حاکی از نشستنش بود
- مانی:بروکناربذابادبیاد….مامان ی لیوان چای بده بخوریم…این شوهرت کشت مارو
- مامان:این چه طرز صحبت کردنه؟…سلام هم که مثل همیشه توزبونت نمیچرخه…
دلخورازبرخورد مانی بقیه راه اتاقموطی میکنموبه بقیه دعواکردنای مامان بامانی توجه نمیکنم…هنوزم از دستم دلخوره، حقم داره…همیشه به جرم ته تغاری بودن اذیتش میکردم…جلوی میز توالت اتاقم می ایستمویکم کرم ضد آفتاب به صورتم میزنم وبامرطوب کننده لب کمی لباموچرب میکنم تا ازحالت خشکی در بیاد…تمام آرایش هر روزم همین دوقلم بود…البته بعد نابیناییم!…به سمت کمد لباسم میرمو ی دست مانتوشلوار ازرگال خارج میکنم…دیگه برام مهم نیست چه رنگوچه شکلیه فقط ی چیزی باشه تنم کنم…مغنعموروی سرم مرتب میکنم وبرگه های خط بریلمواز روی پیانوی توی اتاقم برمیدارم…میرم سراغ کیفم ولی سر جاش نیست…بایادآوری دیروز وولو کردنش کف اتاق چهاردست پاروی زمین دنبالش میگردم که همون موقع مامان سر میرسه
- بیا مادر جان نا…خدامرگم بده چرا اینجوری شدی؟دنیال چی میگردی مادر جان؟ بگوبرات بیارم
- نه مامان خودم پیداش میکنم
- آخه اینجوری که نمیتونی پیداش کنی؟
کفری از حرفش روی دوزانومیشنموباصدانفسموبیر ون میفرستم
- مامان جان کی میخوای درکم کنی؟…میخوای تاآخر عمرم متکی به کسی باشم؟
- خدانکنه مادر جان…به دلم زده همین روزاست که ازبیمارستان بهمون زنگ بزنن…بیامادرجان ظرف غذاتوگذاشتم توکیفت
- کیفم کجاست؟
- مامان: روی صندلیته. دیروز انداخته بودیش کف اتاق…من برم به بقیه کارام برسم
برگه هاموباحرص توی کیفم میچپونم وازاین همه توجه مامان نسبت به خودم کفری میشم…خوبه هزار بار بهش گفتم ازاین کارابدم میومد …گوشیموازروی پاتختی برداشتموبه سمت اتاق مانی حرکت کردم
- مانی عجله کن دیرم شد
صداش از کنارم اومد
- مانی:چخبرته …کَرم کردی…صبر کن آماده شم
پوف…این پسر آدم بشونیست
- مامان،بابامن رفتم…کاری باهام ندارین؟
- مامان: نه مادربروخدابه همرات
- بابا :مواظب خودت باش دخترم
وباخداحافظی ازشون جدا میشمو به سمت حیاط میرم…در حالی که دستم توهوامعلقه پله ها روبااحتیاط پایین میرمو شمدونی های کنارنرده هارولمس میکنم..عمیق بوکشیدم ومشامم پر شد از گل های یاس ومحمدی توی باغچه حیاط…هوای مطبوع ۱۵فروردین جونی تازه بهم بخشیدوسرحالم آورد…عجیبه؟ چرامن قبلااین همه زیبایی روندیده بودم؟…خوب میگن روشن دل، چون بانابینایی، چشم دلم باز شده بودوباعث شده بود هرروز شکر گزارترازروزقبل باشم…در حیاطوبرای عبور ماشین باز کردم وکنار ماشین وایستادم…ساعت از ۹هم گذشته بود…چجوری باید خودمو ی ساعته به استودیومیرسوندم؟…محتشم درسته قورتم میداد اگه دیر میکردم…بلاخره صدای کفشاش گویای شرفیابیشودادریموت ماشینوزد ودرباسرصداباز شد
- چه عجب؟…تشریف فرما شدی؟…مگه ی لباس عوض کردن چقدر طول میکشه؟
- مانی:همینم که راضی شدم برسونمت از سرتم زیادیه
حینی که کمربندصندلیمومیبستم سرموطرف صداش چرخوندم
- کی میخوای دست ازحرفات برداری؟چند بار باید بابت کارام ازت معذرت خواهی کنم
صدای باز شدن در حاکی ازپیاده شدنش برای بستن در حیاط دادوبعد ازچند دقیقه سروکلش پیداشدوباسرعت ویراژداد…بوی ادکلون تند دسیبل که زده بود اذیتم میکردبرای همین مجبورشدم شیشه روکمی پایین بکشم…سکوت کرده بودوقصد نداشت بحثوادامه بده…شوناهموبابی خیالی بالادادموتوی دلم به درکی نثارش کردم…صدای بلندوناگهانی دستگاه پخش لرز به جونم انداخت
- چته روانی مگه کری اینقد صداشوبلند کردی؟
دست بردموپیچ ولوموچرخوندموکمی صداشوپایین آوردم…حالامیتونستم صدای مرتضی جونوبشنوم
صدای تق تق گوشیش گویای وررفتن شازده باهاش بود
- حواست به رانندگیت باشه
- حواسم هست لازم نیست توبهم بگی
دیگه به تیکه پرونیاش عادت کرده بودم
- همکلاسیته
نوشته دانلود رمان سرگردانی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.