عنوان رمان:شیرین تر از زهر
نویسنده:سارا محمدی
تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۳
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:داستان یه دختر به اسم نگین که با دو برادرش زندگی میکنه و این باعث شده که یه خوی پسرانه تو وجودش ایجاد بشه حالا نگین با صمیمی تیرین دوستاش یعنی کیمیا و ایناز طبق عادتشون رفته بودن کوه که یه پسر رو که دستش رو مار گزید بوده پیدا میکنن به زحمت نجاتش میدن و این میشه شروع داستان…
آغاز رمان:
نمیدونم چرا ولی خیلی نگرانم…..
الان سوار ماشین اقای فرهمندم یه نگاه به ساعتم کردم اووووپس ساعت ۱۱ شب نمیدونم الان باید جواب خانوادم رو چی بدم البته خانواده که نه دو تا داداشم اخه تا حالا تا این ساعت بدون خبر دادن بهشون بیرون نبودم…
من نگین کامیاب همراه مانی که ۲۴ سالشه و نیما که برادر دو قلوی منه و۱۹ سالشه زندگی میکنم مامانم یعنی میترا خانوم و پدرم کاوه ۸ ساله که از هم جدا شدن و به غیر از ماهیانه های زیادی که به حسابمون میریزن دیگه کاری با هم نداریم…..
بالاخره رسیدیم جلوی خونه پیاده شدم و بدون توجه به اقای فرهمند رفتم سمت خونه و دینگ دانگ…دینک دانگ…
سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم نیما و مانی از در اومدن بیرون و با عجله منو در اغوش گرفتن وای اصلا انتظار همچین چیزی رو ازشون نداشتم…
بعدشم زود شروع کردن به پرسیدن سوالای مختلف منم که از فرط خستگی هیچ کدومشون رو نمیشنیدم….
یه دفعه چشمشون به ارین همون اقای فرهمند افتاد چند ثانیه ای ساکت شدند و بعد مانی پرسید ابجی کوچولو اقا کی باشن؟؟؟
منم یه نگاه به ارین کردم و هیچی نگفتم و رفتم داخل مانی رفت سمت ارین و نیما افتاد دنبال من…
دستمو کشید و با عصبانیت پرسید:
نیما:تا حالا با این پسره کجا بودی…؟؟
-به تو چه؟؟!
رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم چون میدونستم ول کن نیست…
نیما افتاد بود به جون در اتاقمو صدای نگین نگین کردنش گوشامو پر کرده بود…..
لباسامو عوض کردم و یه دفتر خوشگل برداشتم میخواستم خاطره های امروزم رو بنویسم ولی چشمام دیگه نمیتونست باز بمونه….
رفتم دراز کشیدم ۱٫۲٫۳ خوابم برد.
با صدای نیما بیدار شدم بالا سرم ایستاده بود لبخند میزد….
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟در قفل بود
نیما:خانم خوشگله ما رو دست کم گرفتی؟؟
-برو بابا ساعت چنده؟؟
نیما:ساعت؟ساعت چیزه عصبانی نشیا….۱۱
جیغ کشیدم که مانی پرید تو اتاق و گفت: چتون شد باز؟؟؟
-نیم ساعت از کلاسم رفته شمام بیدارم نکردین…
مانی:نگین ساعت ۸ تو که نیما رو میشناسی واسه چی حرفاش رو باور میکنی؟؟؟!
-نیما شهیدت میکنم….
حالا من بدو نیما بدو مانی هم وایساده بود هر هر میخندید…
بعد از اینکه دق دلمو در اوردم رفتم صبحانه خوردم و رفتم سراغ دفترم که خاطره هام رو بنویسم…
دیروز جمعه بود قرار بود بریم کوه…
نشسته بودم روی تخته سنگ و با خودم حرف میزدم: نگاه ترو خدا بازم دیر کردن یه بار تو عمرشون مثل ادم رفتار نکردن…
گوشیم رو برداشتم زنگ زدم به کیما
- پ کجایی ؟؟
کیمی:داداش الان میام
-دِ اخه بگو کجایی…
یه دست نشست رو شونم برگشتم که کیمی و ایناز رو دیدم
کیمی:اینجام….
پاشدم با هم دست دادیم و راهی شدیم
بعد از ربع ساعت…
ایناز:وای بچه ها من دارم میمیرم…..
-د بیا بچه اخه ما اصلا راه رفتیم؟؟؟؟
ایناز:نگین من صبحونه نخوردما…
کیمی:مگه ما خوردیم؟؟
-باشه بشینید بخوریم باز راه بیفتیم….
بعد از۱ ساعت دوباره به اصرار ایناز نشستیم و اب میوه خوردیم…
یه دفعه یادم افتاد که میخواستم چاقو جدیم رو به بچه ها نشون بدم درش اوردم دادم دست کیمیا…
کیمیا:وای خیلی خوشگله…!!
ایناز:نگین این چیه دیگه؟؟؟ بابا تو دختری ها نگاش کن ترو خدا لباساشو موهاشو ….
یه لبخند زدم و شونه ئهامو انداختم بالا….
یکم دیگه رفتیم بالا
وقتی داشتیم برمیگشتیم یه صدای ناله شنیدم….
اول فکر کردم توهمه واسه همین هیچی نگفتم.دوباره شنیدم…
-کیمی صدایی نشنیدی؟؟
کیمی:چرا ولی نفهمیدم چیه…
-ساکت ساکت…
ک…کمک..
-شنیدی میگه کمک؟؟
ایناز:بچه ها صداش از اون ور میاد راه افتادیم دنبال ایناز رسیدیم زیر یه صخره و صدا قطع شد….
-اینجا که چیزی نیست….
کیمی:نمیدونم
همین که خواستیم برگردیم از بالای صخره یه ادم افتاد جلوی پامون و ما سه تا جیغ جیغ کنان هم دیگرو بغل کردیم….
ازشون جدا شدم و رفتم طرف همون ادمه برش گردوندم دیدم یه پسر که بهش میخورد ۲۰ سالش باشه…
کیمی:نگین دستش…
به دستش نگاه کردم بله مار زده بودش…..
-حالا چی کار کنیم؟؟
کیمی:وای داره میمیره صورتش کبود شده!!
یکم هل کرده بودم ولی زود بند کتونیم رو در اوردم بستم بالای مچ دستش وچاقوم رو برداشتم و چند تا خط انداختم و تا جایی که میشد خون سمیش رو مک زدم و ریختم بیرون….
-کیمی چند تا یخ بده بیاد…
یخ ها رو از فلاسک اب در اورد و منم گذاشتم روی دستش….
نوشته دانلود رمان شیرین تر از زهر اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.