عنوان رمان:سکوت تلخ
نویسندگان: الناز دادخواه و پانیذ میردار
تعداد صفحات پی دی اف:۳۲۱
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه: این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد به هر طریقی شده انتقام بگیره و زهرشو بریزه حتی به قیمت از بین رفتن زندگیش اون هیچ ترسی نداره هیچی برای از دست دادن نداره فقط میخواد انتقامشو از زندگی بگیره . نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.
آغاز رمان:
روزنامه رو روی میز انداختم چشمم روی حروف بزرگ تیتر صفحه اول میلغزید. سرم درد میکرد دست هامو روی شقیقه هام گذاشتم و اروم فشار دادم لرزش عصبی دست هام کاملا مشهود بود با عصبانیت دندون هامو روی هم ساییدم باید اعصابمو کنترل میکردم سعی کردم چندتا نفس عمیق بکشم ولی فایده نداشت تیتر ها تو سرم تکرار میشد با بی حوصلگی از جام بلند شدم و روزنامه رو برداشتم به سمت اتاقم رفتم با قیچی تیتر اول و ماجراش رو بریدم در کشو رو باز کردم و بریده روزنامه رو روی انبوه زورنامه های دیگه گذاشتم. حس میکردم پرده ای از خشم جلوی چشم هامو میبنده داغه داغ بودم انگار حرارت تنم داشت خفم میکرد. با گام های عصبی خودمو به حموم رسوندم و رفتم تو حتی حوصله دراوردن لباس هامو هم نداشتم دوش اب سرد رو باز کردم و با همون لباس ها خودمو کشیدم زیر اب سرد. برای لحظه ای بدن داغم بر اثر تماس با قطرات سرد اب شروع به لرزیدن کرد سرمای اب کم کم به استخون هام نفوذ میکرد و از حرارت بدنم میکاست میتونستم لرزش فک و دندون هامو حس کنم چشم هامو بستم و سعی کردم سرما رو با همه وجود حس کنم.
صدای قدم های بلند و نفس نفس زدن های تند صدای ریزش اب و صدای بلند رعدو برق….خاطره ای نه چندان دور توی ذهنم سایه انداخت. به شدت چشم هامو باز کردم دوش اب سرد رو بستم تنم مثل یخ سرد بود لباس هامو گوشه ای از حموم انداختم و حوله بلندم رو پوشیدم و از حموم بیرون رفتم. یه راست رفتم تو اشپزخونه لیوانی رو تا نیمه اب کردم و دو قرص مسکن رو باهاش انداختم بالا تا شاید از سردردم کم بشه یه فنجون قهوه داغ برای خودم درست کردم و با همون حوله خودمو رو کاناپه انداختم. فنجون رو مقابل صورتم گرفتم گرمایی که از بخار قهوه به صورتم میخورد کمی ارومم میکرد عطر قهوه بهم ارامش میداد. جرعه ای نوشیدم گرمایش از دهان تا معده ام رو گرم و طعمش تلخیه دهانم رو تلخ تر کرد زیر لب گفتم:
- تلخ مثل زندگی
پوزخند سردی رو لبام نقش بست با احساس لرزشی چشمم به موبایلم افتاد که اسم نادیا روش خاموش و روشن میشد با بی میلی جواب دادم
- چیه؟
- سلامت کو؟باز مثل سگ پاچه گیر بد اخلاقی
- گیرم که سلام خب چیکار داری؟
- خوبی؟ منم خوبم تورو خدا خجالتم نده اینقدر حالمو میپرسی همه چی عالیه منم خوبم
- زنگ زدی لودگی کنی؟
- نخیر زنگ زدم به توئه بیشعور بگم خیلی خری که دو ساعته منو تو این سرما اینجا کاشتی اما نیومدی
تازه یادم اومد قرار بود برم ببینمش اه کوتاهی کشیدم و گفتم:
- یادم رفت
- همین؟ یه عذرخواهی کنی بد نیستا!!
- زنگ زدی که من عذر خواهی کنم؟
- چته نیکا؟ چرا بازم سگ شدی؟
- چیزیم نیست
- معلومه لابد بازم نشستی روزنامه خوندی عصبی شدی غمباد گرفتی و منو اینجا کاشتی
- نادیا حوصله ندارم کاری نداری؟
- نیکا کی میخوای بفهمی من نگرانتم؟ ببین داری با خودت چیکار میکنی؟ دیگه بسه دیگه باید فراموش کنی بیخیال شی اینقدر خودتو عذاب نده
- هه فراموش کنم؟ امکان نداره
- ببین من درکت میکنم ولی تو دیگه داری زیاده روی میکنی؟
با خشم فریاد زدم:
- درکم میکنی؟ چطور میتونی درک کنی؟ مگه مثل من عزیزت رو از دست دادی؟ مگه مثل من با اون صحنه رو به رو شدی که بدونی چه حسی داره؟ که هرباری که چشم هاتو میبندی بتونی اون تصویر رو جلوی چشم هات ببینی چطور میتونی درکم کنی؟ نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونه درکم کنه
- باشه تو میگی نمیتونم پس جای اینکه بریزی تو خودت بیا حرف بزن بزار سبک شی سه ماهه خودتو حبس کردی تو خونه با هیچ کس حرف نمیزنی حتی گریه هم نمیکنی داری خودتو نابود میکنی
- هرچی بیشتر تو خودم نگه دارم راحت تر میتونم خودمو اماده کنم
- اماده واس چی؟
- بعدا برات تعریف میکنم الان حوصله ندارم کاری نداری؟
- بیا فردا ببینمت خواهش میکنم
- باشه
- مثل امروز قالم نمیزاری؟
- نه
- پس همون جای همیشگی منتظرم باش ساعت ۱۰ باشه؟
- باشه
بی خداحافظی گوشی رو قطع کردم حوصله نصیحت های اینو دیگه نداشتم
فنجون رو روی میز شیشه ای گذاشتم برای لحظه ای صدای جیغ جیغویی تو ذهنم فریاد زد:
- هی مگه صدبار نمیگم فنجون قهوت رو نزار رو میز جای لکش میمونه؟ تنبل یه زیر فنجونی بردار
چشم هامو رو هم فشار دادم تا صدای ذهنم رو خفه کنم. زیر لب گفتم
- خدایا خاطره هاش کی تموم میشه؟
اونقدر به بخار فنجون نگاه کردم که نفهمیدم کی چشم هام سنگین شد و خوابم برد.
توی خیابون قدم بر میداشتم هوا ابری بود و سوز سردی داشت چطور فراموش کرده بودم چتر بیارم؟ دست هامو توی جیب بارونی مشکی بلندم فرو کردم و یقه اش را بالاتر کشیدم تا شاید بیشتر بتونم خودمو گرم کنم به داخل کوچه اشنای همیشگی پیچیدم سعی کردم گام هام رو تند تر کنم صدای بلند رعدو و برق تو فضا پیچید و به مراتب اون بارون مثل شلاق شروع به باریدن کرد زیر لب غریدم:
- لعنت به این شانس
صدای پاشنه نیم بوتم توی فضا میپیچید دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود باد سرد پوست صورتم رو به سوزش می انداخت میتونستم لرزش دندون هامو حس کنم سعی کردم تندتر بدوم به انتهای کوچه فکر کردم به خونه تصوری از گرما و ارامش تو ذهنم نقش بست که لبخند خفیفی رو روی لب هام نشوند باید میرسیدم خونه تا گرم بشم و ارامش داشته باشم. دیگه تقریبا داشتم میدویدم کوچه بیش از حد تاریک بود تاریک تر از همیشه انگار میخواست من رو از رسیدن به انتها باز داره مصمم تر دویدم نزدیک در سفید و اشنا که رسیدم از دویدن ایستادم و روی زانو خم شدم تا نفسی تازه کنم به نفس نفس افتاده بودم ناخوداگاه خندیدم مگه روح دیده بودم که میدویدم؟ مثل بچه های کوچیکی که از تاریکی میترسن همونطور که بی صدا میخندیدم توی کیفم به دنبال کلید نقره گشتم صدای جیرینگ جیرینگش از زیپ پشتی میومد دستمو تو زیپ کردم و اوردمش بیرون اما از بین دست های خیسم لغزید و به زمین افتاد کوچه تاریک تر از اون بود که بتونم ببینمش کورمال کورمال رو زمین دست کشیدم اثری ازش نبود رفتم جلوتر و روی زمین دست میکشیدم. دستم به جسم سردی خورد سرد مثل یخ اما لطیف انگار…. دست هام خشک شد برای لحظه ای صدای بلند رعد فضا را شکافت و لحظهای بعد نورش تاریکی کوچه را از بین برد و نگاه خیره ام مات روی چیزی موند که روی زمین کنار دستم افتاده بود.
ثانیه ای بعد صدای جیغ های پی در پی و گوش خراشم سکوت کوچه را شکست.
با جیغ کوتاهی از جا پریدم نفس نفس میزدم و قطرات عرق روی پیشانیم نشسته بود چند نفس عمیق کشیدم چشم هام روی عقربه های شب نمای ساعت خیره موند سه نیمه شب بود. زیر لب زمزمه کردم
- کی این کابوس لعنتی تموم میشه
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و برگشتم تو اشپزخونه یه بطری نوشیدنی و یه گیلاس برداشتم و رفتم کنار پنجره رو صندلی کنار پنجره نشستم و گیلاسمو پر کردم یه جرعه نوشیدم تندیش معده خالیمو سوزوند و چینی روی پیشونیم نشست جرعه دیگه ای نوشیدنم و گیلاس رو لبه پنجره گذاشتم سیگاری اتش زدم و پک عمیقی کشیدم و با طمانینه دود غلیظش رو بیرون دادم نگاهم بین پیچ و تاب دود میگشت پک دیگری کشیدم و به صدای بارانی که هر لحظه تندتر میشد گوش دادم. متنفر بودم از این فصل سرد. تا طلوع صبح همونجا نشستم و غرق در افکارم شدم باید تصمیم میگرفتم تصمیمی مهم تصمیمی که شاید زندگیم رو به نابودی میکشید.
با طلوع خورشید من هم تصمیم قطعی گرفتم. با اراده ای محکم از جا بلند شدم و به اشپزخونه رفتم صبحانه ساده ای خوردم و اتاقم رو جمع و جور کردم مانتوی مشکی رنگم رو پوشیدم نگاهم بین رنگ های متنوع شال هام خیره موند دستم رفت به سمت شال مشکی ولی لحظه ای تردید کردم سه ماه بود سیاه پوش بودم اما امروز نه امروز روز جدیدی بود روزی بود که میخواستم تمام زندگیم رو عوض کنم شال سفیدم رو برداشتم و روی سرم انداختم کیف کوچکم هم روی دوشم قرار دادم و به سمت در رفتم رو به روی اینه ایستادم نگاهم روی غریبه ای که توی اینه بهم خیره شده بود ثابت موند مطمئنا اون دختر رنگ پریده با چهره ای سرد و نگاهی سرد تر من نبودم نه خیلی وقته که دیگه من نیستم…..این دیگه اون نیکای قدیم نیست بلکه یه ادم جدیده یه نیکای جدید با یه شخصیت جدید…نیکایی که پره از انتقام و خشم نیکایی که میخواد بسوزونه و براش مهم نیست که حتی خودشم تو اتش این انتقام بسوزه به تصویر غریبه خودم در اینه لبخندی زدم و گفتم
- بازی داره شروع میشه.
یکم زودتر از ساعت قرار رسیده بودم مثل همیشه. عادت داشتم همیشه یکم زودتر خودمو برسونم، تکیه امو دادم به دیوار و مشغول تماشای خیابون شدم صدای سرسام آور بوق های ماشین با صدای بم پسرک جوانی که قرآن های کوچک میفروخت و صدای گریه های بلند کودکی که با لجبازی دست مادرش رو به سمت مغازه ای میکشید در هم آمیخته بود و مثل سوهانی به روحم کشیده میشد کم طاقت شده بودم نگاهم به سمت راه پله های باریک ساختمون بلند کشیده شد با بی صبری ساعتم رو چک کردم. و دوباره به در چشم دوختم سایه دختر ظریف و بلند قامتی که توی راه پله اشکار شد به انتظارم پایان داد. تکیه امو از دیوار برداشتم و چند قدم به جلو رفتم با عجله و بدون توجه اینکه منو ببینه مشغول حرکت به سمت انتهای خیابون شد و در تلاش برای جا دادن چند برگه داخل کیف کوچکش بود با چند گام بلند خودمو بهش رسوندم و با صدای بلند گفتم :
- سلام
از جا پرید و وقتی نگاهش به من افتاد با چشم غره ای گفت:
- زهرمار میمیری مثل آدم خودتو نشون بدی؟
دوباره از سرتا پام نگاهی انداخت و گفت:
- خدارو شکر خودتو از حالت کلاغ سیاه دراوردی.
- گفتی بیام ببینمت که تیکه بندازی؟
- نه. بریم که زود اومدی
- اره یه ربع منتظر موندم میدونستم کلاست طول میکشه که تموم شه
- اره امروز کارم زیاد بود
- کجا بریم؟
- همون کافه همیشگی
- باشه
همونطور که به سمت انتهای خیابون میرفتیم با لحنی که سعی میکرد کنترل شده باشه گفت:
- بهتری؟
- خوبم
- این خوبم معنای خوب بودن نمیده.
- نمیدونم چی بگم بگم خوبم؟ نه نیستم بگم بدم بازم نیستم حس میکنم اصلا خودم نیستم نیکا نیستم انگار اون دختر یه جایی تو وجودم مرد.
- نیکا…
نوشته دانلود رمان سکوت تلخ اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.