Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان pdf
Viewing all 74 articles
Browse latest View live

دانلود رمان تسلیت قلب صبورم

$
0
0

عنوان رمان:تسلیت قلب صبورم

نویسنده:تردید

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:چه ناغافل بذر عشق را در خاک وجود مردی بیمار کاشت..بیمار که میگویم مفهوم بیماری روانی است..یک بیماری شایع در معدود مردان…این غفلت؛ منظورم همین عشق ناغافل تاوان دارد..تاوانی سخت که میتوان خود سوزی تعبیرش کرد..اخ که چه سخت است این غرامت ناجوانمردانه..!!

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
خواهرکم را با کلی اصرار برای برخاستن از خواب و صرف چند لقمه ای از کره عسل چیده شده در سفره؛ راهی پیش دبستانی کرده و خودم را هم همراه با دربستی به مزون لباسِ عروس. دو سالی بود که ان مزون شده بود محل کسب درامد و محل کسب تجربه… صاحبش میانسالی اهل فن بود و سخی در اموختن تجارب دیرینه اش… تجاربی که من تشنه انها بودم. بله، تجربه در دوخت و دوز ان پارچه های سفید و تور های گیپور.. کشیدن طرح های شکیل و چشم نواز.
در یکی از مراکز فنی، دوخت لباس عروس را فراگرفتم و با کمک یکی از دوستان در این مغازه بالا نشین، که با دیزاین فوق العاده اش چشم هر زوج جوانی را خیره به خود می کرد و صد البته باید گفت که کم تر زوجی با دست پر از این مغازه خارج می شد، استخدام شده و حالا با حقوق هر ماهه ام خرج پدر اهل دود و خواهر اهل رویاهای کودکانه اش را می پردازم و صدایم هم در نمی اید.. ناله ام هم فریاد نمی شود… چرا که من عاشق زندگی در جوار خانواده ناقص و عاشق خواهر جان کوچکم بوده. بله خانواده مان ناقص است و تهی از رد و اثر مادر.. بله، من فقط عاشق خواهرم هستم و پدر نا اهلم سهمی در این حباب عاشقانه نداشته و ندارد.
- سلام. خیلی خوش اومدید.
دختر جوان که با دیدن ان تور و پارچه های قیمتی، چشمان رنگی اش وش زد و دست مرد جوان را در مشتش مشت؛ با صدایی زمزمه وار “سلامی” کرده و ژورنالی را تقاضا. :- چه طرحی مد نظرتون هست؟؟!
بدون توجه به پرسش دوستانه ام، ورق به ورق ان کاغذ های روغنی را ورق زد و در اخر با بد سلیقگی تمام، یکی از ان مدل های بسیار ساده را گزینش و داماد بیچاره را در همین اول زندگی با ان قیمت نجومی دل زده و اخمانش را درهم و لبانش را فشرده و من دیگر در کنارشان نماندم تا ببینم ان جر و بحث به تدریج شدت یافته را.
**
جعبه مداد رنگی را در دست جا به جا و کلید را چرخانده و با قدم هایی بلند و لبی خندان وارد خانه شده و نفس کشیدم هوای گرم اما نا مطبوع ان کاشانه کوچک را. با دیدن مرد خانه، در کنج ترین کنج خانه، در جوار بخاری شعله بالا… با دیدن خاموشی ان جعبه جادویی و نبودن پری در دور و اطراف؛ چهره خسته اما گشاده رویم را با اخمی غلیظ ظلمات بخشیده و پس از سلامی زیر لب و گرفتن جوابی سرخوشانه و از تَن کشیدن لباس های زمستانی؛ خبر گرفتم از دختر شش ساله اش:- پس پری کجاست؟!!.. این چرا خاموشه؟
جای شگفتی داشت؛ اینکه تلویزیون این ساعت از شب خاموش بوده و خبری از صدای برنامه های کودکانه و فانتزی نباشد. اری، باعث حیرت بود این سکوت اشباع در این الونک. مرد لمیده به بالشتِ زیر دستش، وافور تیره را کناری گذاشت و چای نبات را با ولع سر کشید و نالید:- تخم سگ هرچی بهش میگم صدای اون بی پدر رو کم کن، به خرجش نمیره… دو روز تو این خونه نبودما؛ حالا من رو نمیشناسه و محلم نمیذاره!
با شنیدن اقرار های درمانده اش، دو هزاری ام افتاده و با شتاب خودم را به اتاق ته راهرو رسانده و پری را درحالی که روسری ابی را ناشیانه به دور مچش پیچانده است و سر روی بالشت عروسکی بگذاشته؛ می بینم و نگاه زلالم، حال با دیدن ان دایره کوچک روی مچ نازکش، فشرده می شود و روان نا ارامم، نا ارام تر از لحظه ای نچندان قبل و صدایم هوار:- بابا تو چیکار کردی؟!.. به یه دختر بچه داغ می زاری؟! اره بابا؟!!
ته مانده چایش را سر کشید و نالید با حالتی نئشه و داغان:- دست این توله رو هم بگیر و برو بگیر بخواب. حوصله بحث رو امشب ندارم!
پری که دستانش را به دور گردنم حلقه کرده است و دو پایش را هم به دور کمرم؛ زمین گذاشته و دست کوچکش را که با حریصی سعی در چفت شدن میان دستم را دارد، رها و به جانب بابا جانِ همیشه سرخوش رفته و با ان نگاه خصمانه جول و پلاس پهنش را با سخاوت پخش در میان ان حیاط کوچک کرده و با فریاد شروع به تهدید:- به امام حسین اگه یک بار دیگه دستتون رو این طفل معصوم بلند بشه، دیگه ساکت نمی مونم!!
از قد پنجره کنار کشید و بازوان برهنه اش را بغل کرد و با همان حس و حال پر کشیده و حسرت نشسته در گلو به سبب گند خوردن به عیش اش؛ غرید و من هم در جواب غرّشش، با بی باکی و حقیقت تمام خروشیدم و او را مسکوت:- با یه پیت بنزین، تو و این خونه رو به اتیش می کشم.. نگی نگفتی!!
بی توجه به اه و نفرین هایش؛ پری را برای بار دیگر به اغوش کشیده و بعد از اندی جست و جو، کرم سوختگی را یافته و ان سوختگی سطحی را با لایه ای ضخیم پوشش داده و با کمی نازکشی و چند جمله خواهرانه اما با لحن و تُنی مادرانه؛ جعبه کادو پیچ را تقدیم اش و لبخند را روی لبانش نشانده و او که کودکی پیش نبود؛ با همان چند مداد رنگی، از یاد برد درد پیچیده در مچ ظریفش را و حرفای دلخراش ان مرد مثلا پدر را… و ای کاش اهرمی هم می بود تا سبب فراموشی منی که لبخند تصنعی روی لب دارم، شود.. اری، ای کاش!
***
زیر چشمی نگاهی به بابا که با وسواس شلوار پارچه ای اش را اتو می کشید و زیر لب چیزی را زمزمه؛ انداختم و در همان حین، خطی مایل بر روی ان ورقه زیر دست کشیده و با دیدن اتمام طراحی ان مانتوی مجلسی که قول دوختش را به همسایه روبروی مان داده بودم؛ چشمانم برقی زده و از این همه استعداد ذاتی حض کرده و لبخندی وسیع روی لب نشانده که زنگ به صدا در امد و سبب شد تا از ان حس و حال سرخوش بیرون جهیده و به سوی دروازه دویده؛ که بابا خودش دست جنباند و مرا منع و با شتاب از خانه بیرون زد و در را تا نیمه باز و من در تمام ان بیست دقیقه صحبت؛ خم و راست شدنش را یا بهتر است گفت تعظیم کردنش را برای ان شخص خارج از دیدم؛ دیده و حرص خوردم از اینچنین حرکات چاپلوسانه ای و شاسی زیر دستم را روی طاقچه رها و زانوانم را در اغوش و انتظار کشیدم برای بالا امدنش و رفع کنجکاوی فوران کرده ام.
رضا- زندگی بهتر از این نمیشه.. زندگــی!!.. زندگی بهتر از این نمیشه..
- کی بود؟!.. هرکی بود باعث شد کبکتون خروس بخونه!
باند دو هزاری مشت شده در دستانش را در هوا تکانی داده و حدود پنجاه تومانش را شمرده و روی دامن سرخابی ام پخش و بدون انکه جواب سوال های پی در پی ام را دهد، از خانه با همان نئشگی طبیعی اش بیرون زد و من ماندم و هزار سوال بی پاسخ.
***
با همان نگاه چشمی، زیر و رو کردم ان لباس های دِمُده و قدیمی انباشته در کمد زهوار در رفته و در اخر با همان حسرت و بغض بی خانمان، بلوز حریر صورتی به همراه شلوار پارچه ای دمپایی که شاید این بار بیستم می بود که من یک میهمانی را با ان سر می کردم؛ به تن کشیده و شروع به بزکی ماهرانه و نچندان دخترانه کرده و در حال پوشیدن مانتوی مشکی رنگی بودم که زنگ بلبلی به صدا در امد و من آرا ویرا کرده را با کلی غرلند و ناسزا… با ان کفش های مخمل پاشنه دار، راهی درگاه کرده و با گشودن دروازه اهنی، مردی گوشت الود با اخمانی درهم را دیده. :- سلام. بفرمایید؟!
نادر- با اقا رضا کار داشتم، لطف کنید بگید، یه توک پا بیاد دم در!
لنگِ در را رها و روسری ساتن مشکی را به روی پیشانی کشیدم و :- پدرم خونه نیست. ببخشید شما؟!
نادر دستی به دور دهانش کشید و با لودگی گفت:- همکار.. صاحبکار، اشنا؛ شما فقط صداش کن.. با اونش کار نداشته باش!
- اما گفتم که؛ خونه نیست.. یعنی چند روزی میشه که خبری از ایشون ندارم!
نادر که حرفش را دروغی بیش ندانست؛ با چند درجه چرخش سر و اشاره ای خفیف به مرد جوانی که در داخل ماشین مشکی جلوس کرده بود و این صحنه را نظاره گر؛ به او فهماند که پدر مفنگی اش نیست و مرد مشکی پوش، با همان اشاره کوچک مفهوم را گرفت و با مکث از ان قیمتی پیاده و با قدم هایی سنگین و نگاهی درنده از ورای ان عینک مارک که نیمی از صورت استخوانی اش را در برداشت، صورت دختر جوان را که ما بین در فلزی ایستاده بود و در حال سفت کردن ان چارقد مشکی رنگ، با بی شرمی دید زد و از ان دید زدن راضی و حال با گام هایی بلند تر خودش را به انها و صد البته به ان گنجشکِ نمایان در درگاه رسانده و بدون حرف، چند لحظه ای از همان نزدیکی فوق العاده نزدیک قرص کاملش را اسکن و بی اختیار لبی به لبخند باز و صدای دختر زمزمه:- سلام.. من به ایشونم گفتم که..
مرد جوان یک دستش را تا مچ در شلوار پارچه ای فرو برده و دست دیگر را به طاق بالای سر دختر تکیه و با صدایی بَم لب زد:- بابات کجاست؟..بگو بیاد، کار واجب دارم!
روسری لیز را برای چندمین بار جلو کشیدم و گره لامصّبش را سفت تر از چند دفعه پیش و با اخمی درهم پاسخگو:- چند بار بگم؟!.. خونه نیست.
از دروازه بیرون امدم و ان دو را به کناری زده و در را محکم کشیده و بدون توجه به نگاه های سنگین و هزار تُنی شان، از لبه ساختمان های کوچه باریکمان، با ان کفش های تق تقی که صدایشان در کل محل اکو شده و گوش را ازار؛ قدم کج کردم به سوی خانه شیرین دوست دوران کودکی ام که امروز فارغ شده بود و جشنی برای ان قدم نورسیده اش ترتیب و من را که خانه مان در چند کوچه انور تر می بود، دعوت؛ حرکت کردم… اما با چند نیم نگاه به پشت سر و دیدن همان قیمتیء مشکی رنگ، ضربان قلب بیچاره ام به تدریج بالا زده و دست و پایم سست. با چند دم و بازدم ضعیف.. با سرعت بخشیدن به ان گام های سست شده؛ شروع به حرکت کرده و در چند قدمی خانه شیرین بودم که از شدت ترس پیچیده در پیکره لرزانم، پای چپم پیچ خورده و با زانو پخش اسفالت و ناله ام هوار:- اخ، ای خدا.. لعنت به هرچی مردم ازاره. ای.. اوف!
در حین ماساژ ان مچ اسیب دیده؛ نیم نگاهی هم به ان اتومبیل انداختم و لحظه ای نگذشته بود که از انسوی کوچه بیرون زد و به کل از نگاه ترسانم محو و من با اسودگی تنفس کردم هوای موجود را و با سختی برخاسته و زنگ اپارتمان را فشرده و وارد. اما افسوس که ان ترس در تمام مدت زمانی که در ان مجلس در حال بگو بخند با رفقای دوران دبیرستان و بچه های محل بودم؛ از دامانم پر نکشید و قلب وا مانده ام را به همان کوبشِ تند وادار و سببی شد زود تر سایرین و قبل از تاریکی و غروب اسمان، از حضورشان مرخص شوم. با شنیدن صدای موذن از مسجد محله، روسری کذایی را جلو کشیده و با دستمالی از جیب پشت کیف مخمل در دستم، رژ مایع را از لبانم زدوده و لنگان لنگان و استه استه شروع به حرکت کردم و هنوز دقیقه ای نگذشته بود که سایه شوم ان اتومبیل مشکی را در چند متری ام حس و به سیم اخر زده و کیف اویز از شانه را مشت میان انگشتان سِر شده ام کرده و با شتاب به سویشان رفتم و با رسیدن به ان قیمتی چند صد میلیونی، ضربه ای با پشت انگشت اشاره به شیشه دودی سمت راننده کوبیدم و به جایش شیشه عقب پایین کشیده شد و صورت همان مردی که با بی حیایی هیکلم را برانداز کرده بود را اینبار بدون ان عینک پر وسعت دیده و با خشم غرّش:- اقا چرا دست بردار نیستی؟!.. یعنی چی افتادید از عصر دنبالم؟؟
صدایی کلفت کرد و گفت:- بابات کجاست؟!
دستی روی لبه ان شیشه ای دودی بگذاشته و بسویش خم و زمزمه:- نمی دونم.. اصلا بدونم هم نمی گم.. ایش!
جاوید پوزخندی زد و گفت:- این شد یه حرف حساب؛ بگو نمیگم و خلاص. بگذریم.. بیا بالا می رسونمت!
بدون توجه به تقاضای بی شرمانه و لحن مفردش؛ همان مسیر قبل را بازگشتم و اینبار بدون توجه به سایه به سایه امدنش، ان چند کوچه کذایی را طی و با شتاب وارد خانه و با ورودم نفسی سنگین از شُش هایم خارج و تمام شب را در حالی که پری را سفت و سخت به اغوش کشیده بودم، با دلهوره و اضطرابی از وجود چنین افرادی در پیرامون بابا، به شب سیاه را به سحر رساندم و اخ که ان شب چه بد شبی شد و چه شب های بد تری را برایم رقم زد.
رضا- بله اقا، سوگند و پری
- چند سالشونه؟
رضا- سوگند ۲۱، پری هم ۶سال
چند بار اسم ان دختر چموش را زیر لب زمزمه کرد و کامی از سیگارش گرفت.
- حاظر جوابه و زبون درازی داره…
اینبار پک عمیقی زد :- کوتاه کردن میخواد..
- سوگند؟؟؟؟؟ خب، خب اره یکم تند مزاجه، اما جسارت نباشه باید تو این زمونه بتونی یجور از خودت حفاظت کنی.. اون طفلی هم…
- بس کن، میدونی چرا نظرم راجع بهت برگشت؟.. واسه خاطر اون.
رضا- سوگند؟؟؟!!
- راضیش کن.. (با پوزخند) ساعت ۷ واسه امر خیر میام
مردک که حالا طور دیگر نئشه شده است؛ کم مانده بود بال دربیاورد و با خنده های دیوانه وار و بشکن های پشت سر هم سعی در تخلیه انرژی، که از شنیدن این خبر که می توانست بگوید بهترین خبر دنیاست داشت..
رضا- چشم اقا، اصلا، اصلا خواستگاری لازم نیست اون همین جوریشم از الان مال شماست بدون شک… این دنگ و فنگا واسه چیه.. اقا اگه امری نیست من برم خونه؟؟
- هی.. وایسا، بهش بگو که از “نه” شنیدن چقدر متنفرم…. برو!
- نادر! نادر!
نادر- بله اقا؟
- اه!! پسر تو مگه کری؟ گلوم پاره شد، یه پولی به این نکبت بده، بگو بهش خدام خداست اگه باهاش دود کرده باشه، بگو واسه امشبه خودش میفهمه.
***
رضا- سوگند.. سوگند، کجایی؟؟؟ بیا که خوشبختی داره روشو بهمون نشون میده، می دونستم دختر با جربزه ای هستی، بیا قربونت، بیا!!
- سلام، بابا چه خبرته؟؟
- سلام قربونت برم، اره، اره با این برو رویی که از اون ننه خدا بیامرزت به ارث بردی معلومه که طرف با یه بار دیدن گلوش پیشت گیر کرده پس چی، هه! جاوید خان بزرگ که دخترا واسش سر و دست میشکنن! اومده، اومده عاشق دختر رضا شده… ای! خدا کرمتو شکر، کرمتو شکر.
- بابا حالت خوبه؟ کی عاشق کی شده؟؟؟
رضا- برو حاظر شو برو بابا جون، برو یه دستی به سرو روت بکش که که امشب واست خواستگار می خواد بیاد. بیا این خرت و پرتا رو هم واسه امشب خریدم، از هرچی فِرست کلَس.
این خنده هایش، این حرفای بی ربط؛ چه می دانم خواستگار..خوشبختی، بدجور عصبی ام کرده و کمی هضمش دشوار بود.
- بسه! بسه… کی قراره بیاد؟؟
- چرا داد میزنی.. هه! واسه اونم این روتو نشون دادی که دلشو بردی، اره باباجون؟؟؟
برای که؟ کی؟ کجا؟ کدام رو؟… برای چه کسی و چه زمان؛ این رو که نامش روی سگی است را نشان دادم و دلبری کردم؟؟
- همونی که دیروز اومد در خونه (با خنده) اون خرپوله!! اسمش جاویده. جاوید غفور، یکی از پولدارای این شهر. دخترمی فهمی پول چیه ها؟ می دونی پولدار که میگم کیه؟؟؟
مگر می شد نفهمم… مگر کسی هم بود معنی پول و فرد پولدار را نداند. از یک بچه سه ساله هم بپرسی می داند، چه برسد به من که می توانم صدها معنی و تعریف برایش بیاورم. می توانم ساعت ها بنشینم و معنی پول را برایش بگویم. اما برای بی پولی تعاریف قشنگ تری دارم. تعاریفی ملموس تر، احساسی تر. از انها که مانند فیلم های هندی اشک را در می اورد.
-خب؟.. الان داری میگی اون مرتیکه امشب میاد اینجا و… اها یه سوال، خودش بهت گفت عاشق من شده؟؟
- اره! این حرفا رو ول کن برو اماده شو که داری خوشبخت میشی.
- جالبه. هه! خیلی جالبه. زنگ بزن بهش، با شما هستم؛ زنگ بزنید به اون اشغال بگو غلط کرده با همه کسش عاشق شده .. چرا منو تماشا میکنید؟ زنگ بزند! نه شمارشو بگیرید، خودم می گم.. بابا!!
پلاستیک های میوه را گذاشت روی زمین و به سویم گام برداشت. حالا دیگر از ان لبخند مسخره خبری نیست.
- دختر تو با خودت چی فکر کردی، ها؟ باید بری پنجاه رکعت نماز شکر بخونی بابت این موضوع (با دهن کجی) غلط کرده غلط کرده. غلطو تو میکنی که میخوای لگد بزنی به خوشبختیت… دیگه نمی خوام این چرندیات رو بشنوم برو حاظر شو واسه هفت میاد :- بابا اینکه من نمی خوام اون پاشو بذاره اینجا چرنده اره؟؟ اون کیه؟ هه! از کی تاحالا با خرپولا می چرخی؟
- باشگاه اسب سواری داره و واردات اسبای مسابقه رو با کشورای عربی میکنه. خب، خب منم تو باشگاهش کار می کنم، همین.
- چه کاری؟.. چه کاری که صابکارت مجبور میشه بیاد در خونه دنبالت. نکنه شما کار واردات رو میکنی؟؟؟
معلوم بود که سعی در پنهانکاری دارد و حرفی برای گفتن نیست و این را از عرق پیشانی اش می شود فهمید.
- دیگه؟ بازم راجع بهش بگو.
- خب، ۲۹ سالشه. زنشو تو یه تصادف از دست داده. پنج ساله پیش.
رضا- سوگند بابا جان. اون یه مرد بالغه، یه ادم خود ساخته که با نون بازویِ خودش به اینجا رسیده. همه فک و فامیل و خونوادشم اون ور هستن، خودشه و خودش… لج نکنا باشه؟؟؟
- بذار بیاد اما جوابم “نه”.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تسلیت قلب صبورم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی

$
0
0

عنوان رمان:تا تلاقی خطوط موازی

نویسنده:zed-a

تعداد صفحات پی دی اف:۴۹۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:اپیزود اول ؛بهار ،هفت سال پیش مرتکب خطایی میشود.خطایی که دو دوست نوجوانی اش هم در آن دخیل هستند.خطایی که جـــبرانی ندارد.خطایی که یک خط بطلان روی تمام آینده و آرزوهای بهار میکشد.
اپیزود دوم ؛بهار از دوستانش جدا میشود و سعی میکند گذشته را فراموش کند.تا حدودی هم موفق میشود.زندگی خودش را دارد.روزمرگی هایش را .مثل یک “دختر” عادی.
اپیزود سوم ؛ماه همیشه پشت ابر نمیماند!با ورود سرگرد سید امیر احسان حسینی به زندگی بهار؛همه چیز بهم میریزد….نمیدانم؟!شاید هم برعکس،همه چیز مرتب میشود…

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمی شد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلند شد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر ازما به خودش آمد.
باصدای وحشتناک شیونش؛حوریه هم بغضش ترکید.اما من نه.
دوباره برگشتم وتنها با چشمانی وق زده نگاه کردم.
نمیشنیدم بین شیون وزاری اشان چه میگویند.فقط میفهمیدم چیزی شبیه التماس است.
فرحناز محکم تکانم داد وبا جیغ؛کشیده ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار!بدبخت شدیم!
نمیتوانم وصف کنم همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود.نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.
چشمان وحشتزده ام لحظه ای ازآن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خودِ مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم وتمامش روی حوریه پاشیده شد.حوریه دختر وسواس واُتوکشیده ی تا امروز؛بدون کوچک ترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد…خاک…
***
-چه مدلی براتون بزنم؟ (زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت):
-نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
(چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند)
شانه بالا انداختم وگفتم:
-لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟ (لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد)
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم:
-مبارک باشه..بسم الله…
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
-خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید.
-نه عادت کردم.(دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم)
-کارتون خیلی خوبه.هنره
(لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه)
-جسارتاً چندسالتونه؟
-بیست وچهارسال.
-من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
(خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم)
-…
-شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
-خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی…(خوشحال تر مینمود)
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
-…
-ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید!
دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت!
-نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟!
-دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که!
-ممنونم.
-بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.(متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم):
-دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟!
خنده ی نرمی کرد وگفت:
-جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت.
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد.آن هم یک دلیل نا آرام…آری…دلیل آرام بودن الآن من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت:
-ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی..
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.تورو خدا بشین یکم استراحت کن.فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه.
(این بار واقعاً نشستم وگفتم):
-عذر میخوام.واقعاً حالم خوب نیست.نزدیک عید خیلی شلوغ میشه.
-میدونم.من هم پر حرفی کردم سرت گیج رفت!
-نه…ازصبح همینطور بودم.(بی مقدمه پرسید):
-چند نفر هستید؟
-پنج نفر
-خب…یعنی با مادر وپدر وسه بچه…هان؟
-بله.(دلم نمیخواست زیاد از حد با مشتری ها خودمانی شوم.البته که هم خودم دلم نمیخواست هم خانم تأثیری چندان موافق نبود)
کارش را به هرشکل که بود،راه انداختم واو برای باقی عملیات اصلاحی زیر دست همکارانم بود.خوب حس میکردم که من را زیر نظر دارد.
سنگینی نگاهش را هرلحظه حس میکردم.خب حدسش سخت نبود!
کاملاً واضح بود من را برای پسری در نظر دارد.آنقدر تجربه داشتم که میدانستم معنی این سؤالات ونگاه ها چیست.
نمیدانم چرا درست امروز پرنده ی خیالم هوس گذشته ی نفرین شده وصدالبته چال شده ام را داشت.با تمام دل چرکینی هایم از حوریه و فرحناز؛دلم برایشان تنگ شده بود.برای دو دوست بی معرفتم..البته حس وحال بهاروعید هم در این دلتنگی ها وحال ناخوشم مؤثّر بود.
بهار همیشه برای من در هاله ای از ماتم وغم سپری میشد.
کار من تمام شده بود.وسایلم را جمع وجور کردم ودرحالی که مانتویم را میپوشیدم؛روبه خانم تأثیری گفتم:
-خانم با اجازتون من برم.
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم.
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل یک غریبه ی آشنا.بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
-…
فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری برایش ندارم!
و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد:
-اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
-واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
-میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.(چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود)
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
-قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش……(حوریه ادامه داد):
-ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.این اصلاً خوب نبود و…(دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم):
-خیلی خب! ادامه ندید.میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند.
حس حماقت میکردم.انگار همان بی وجدانی بهتر است.طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
(نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند):
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.مثل این چادری که جدیداً روی سرته!(پوزخندی زد که روانی ام کرد):
-بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.(قهقهه اش ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.)
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی! (فرحناز لب گزید)
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تا تلاقی خطوط موازی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تیدا زاده نور یا تاریکی

$
0
0

عنوان رمان:تیدا زاده نور یا تاریکی

نویسنده:EVRINA

تعداد صفحات پی دی اف:۶۱۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:عظمت و شکوه نیاکانمان بر کسی پوشیده نیـست ، بارها و بارها ، از حکمـرانی حـق و حقیـقت پادشـاهی نیاکانمان شنیده ایم و نشانه هایش را در ستون های قد علم کرده پــارسـه (معروف به تخت جمشید) به چشم دیده ایم .
تیدا هم مثل تو ! .. مثل ما ! … حتی نزدیک تر از هر کسی به نسل ما ! .. هویتش را جایی جا نگذاشته که بخواهد پیدایش کند ! … فقط نیازش به مــرور است و یــاد آوری !
اینجا بحث قانون و حق و عدالت نیـست ! حرف از ذات است و هویــت !
تیدا با مرور همه صفحات تاریخ خــاک خورده ، این عظمت را به چشم می بیند و معجزه وار به واسطه دروازه ملل ، به بهشتی موعود وارد می شود ، اسطوره های نامی سرزمینمان به پیشوازش می آیند و قطار حوادث با سرعت به سمتش ، مهربانی و عطوفت پادشاهی از خاندان پارسیان مجذ وبش می کند و این بار وجود پر عدالت دنیای پرشکوه نیاکانمان را تصدیق می کند .
حقیقت آنجاست … و عشق هم ! … فارق از تمام بایـدها و نبایـدها ، این عشق را مـی پذ یرد … اما مگر مـی شود بهشت موعــود مـار سیـاه و وسـوسـه طاووس نداشته باشد ؟!
این بار مقابل سوالی ذاتی خود را پیدا می کند که ذاتش … زاده نور …. یا تاریکی ؟

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
در دل تاریکی شب ، زیر نور نقره ای ماه ، در میان جنگل انبوه با درختان سر به فلک کشیده بلند و کهنسال که سر در هم فرو برده و فضای وهم انگیزی را خلق کرده بودند . دختری با لباس بلند سفید رنگ و یقه گرد و ساده که تا زیر سینه نسبتا تنگ بود و از آن به بعد پارچه نرم و لطیف لباس گشاد می شد و تا مچ پایش می رسید ، با آستین های گشاد که در مچ دست تنگ می شد . با تمام سرعت و بی وقفه درختان تنومد را دور می زد .
بلندی موهای فر درشت و مشکی اش به کمر می رسید و با دویدنش در هوا دیوانه وار می رقصید . ترس تمام وجود دخترک را پر کرده بود . صدای چند مرد و سگانی که به دنبالش بودند سکوت جنگل را می شکست . دخترک بارها از ترس به پشت سرش خیره می شد تا فاصله ی جستجوگرانش را با خود بسنجد . با اینکه تاریکی خوف انگیز جنگل مانع دیدش می شد ولی باز هم این کار را تکرار می کرد . با رسیدن به رودخانه خروشان که برخورد آب با سنگ های کوچک و بزرگ بستر رودخانه آن را هولناک تر جلوه می داد . تمام امیدش به یاس بدل شد .
زیر لب نالید :
_ خدایا ، نه !
با یک نفس عمیق کمی نفس های بریده اش را آرام کرد و خیره به آب زمزمه کرد :
_ دیگه تو هم قصد دشمنی با من رو داری !؟ … تسلیم نمی شم !
حلقه های اشک چشمانش را براق کرد ولی باز تمام سعی خود را می کرد که اشک نریزد و غرورش را نشکند ، حتی در مقابل رودخانه ای که خروشان راه اش را در میان جنگل پیش می گرفت و قدرتش را بر سرش فریاد می زد نباید می شکست !!
صدای نحس سیامک باز نفرت را به وجودش ریخت . پشت به رودخانه به طرف صدا چرخید و با همه نفرت به صدا گوش داد :
_ پیداش کنین احمقای بی عرضه مرده یا زنده ، من هنوز با این دختر نفهم کار دارم !
تیدا آرام و بی صدا ، خیره به زمین به زانو در آمد . دست های مشت شده اش را روی پایش بیش از پیش فشرد و آرام زمزمه کرد :
_ ایستاده بمیرید به از آنکه زانو زده زندگی کنید ! … من دیگه پیش سیامک برنمی گردم یه راهی پیش روم بذار ، تو که از همه بیشتر به حالم آشنایی …
سکوت جنگل و صدای جستجوگران قلب دخترک را به درد آورد . اشک بالاخره از چشماش چکید . صدایی زمزمه وار از رودخانه شنید !!!
صدا _ تیـــدا ؟! … تیـــدا ؟!
تیدا آرام و ناباور به پشت چرخید و با چشمان اشکی به شکافی بیضی شکل که به اندازه قد خودش نورانی و موج دار در وسط آب که یک وجب با سطح آب فاصله داشت خیره شد .
باز هم صدای سیامک چهره اش را به طرف خودش برگرداند :
_ چی کار می کنین یه بچه رو هم نمی تونین بگیرین بی عرضه ها ، واسه چی از من پول می گیرین ؟! اگه اون از چنگم فرار کنه شما رو به جاش جلوی سگای هار و گرسنه میندازم ! … (فریاد زد) …. زود باشین لعنتیــا !!
صدا باز آرامش بخش و زیبا زمزمه کرد :
_ درنگ نکن تیــدا ! با من بیا ، تو از یگانه کردگار جهان یاری خواستی … من از طرف کردگار هفت آسمان و زمین برای یاری تو آمده ام ! بیا پیش از آنکه دیر شود !
تیدا ترسیده گفت :
_ نمی تونم ! شکاف وسط آبه ، آب وحشیانه پیش می ره ، غرق می شم !
صدا باز هم آرام و مطمئن زمزمه کرد :
_ اگر به خالق ات ایمان داری روی آب قدم بردار !
تیدا با تردید به آب خروشان خیره ماند … آرام روی آب قدم گذاشت وقتی دید پای اش در آب فرو نمی رود ، شاد خندید و سریع قدم دیگر و بالاخره به داخل شکاف پرید و شکاف کاملا بسته شد . در هاله ای از ابهام تصویر کنار رودخانه را می دید سه مرد و ارباب آنها که همان سیامک بود قلاده سگ ها را در دست داشتن . سگ ها مدام می چرخیدن و به طرف تیدا واق واق می کردند . تیدا ترسید و قدمی به عقب برداشت ولی بعد متوجه شد آنها او را نمی بینند ! .. برای همین با آرامش خاطر باز به سیامک که عصبی فریاد زد خیره شد .
_ امیدوارم در این آب غرق شده باشی و شدت آب تو رو به سنگاش کوبیده باشه و تکه تکه شده باشی تیدا وگرنه خودم تکه تکه ات می کنم …
پر از حرص و خشم اضافه کرد :
_ تیـــــــدااااا .
ناگهان شکاف بسته شد و اطراف تیدا را سیاهی مطلق پر کرد . حبس شدن در دالانی تاریک ترس و تنهایی را به وجودش ریخت ، دو دستش را جلوتر از خودش قرار داد و با احتیاط قدم برداشت و سکوت دالان را تنها صدای نفس های منقطع تیدا می شکست . به خودش تشر زد :
_ چرا به صدایی ناشناس اعتماد کردم ، لعنت به من که چقدر احمقم !
در دالان پر پیچ وخم به راه اش ادامه داد ، از دور با دیدن نوری در انتهای تاریکی ، کور سویی امید در وجود خسته تیدا ریشه دواند که باعث شد ترس و ناامیدی جایش را به شوق و امید بدهد و قدرتی به پاهایش که با تمام سرعت به طرف نور بدود . هرچه نزدیک تر می شد نور بزرگ تر می شد و بالاخره از دالان بیرون آمد از دیدن چیزی که مقابل چشمانش می دید ناخودآگاه نفس های کوتاه و سریعش جای خودش را به نفس های آرام و کشیده داد با حیرت همه را از نظر گذراند …
ساحل زیبایی را در مقابلش دید . پشتش صخره هایی بلند بود و غاری که از آن خارج شد ، در دلش جا گرفته بود و در قسمت چپ اش صخره ها خودشان را به دل آب کشیده بودند . موج ها زیبا به سینه صخره ها می رقصیدند . چشمانش به مردمانی که در مقابل کشتی غول پیکری مشغول کار بودند افتاد . لباس هایشان عجیب ، همچون لباس پارسیان باستان فراخ آستین و پر چین و شکن بود . شبیه تصاویری که در کتیبه های باستانی دیده بود !
درخشش چیزی در سمت چپ توجه اش را جلب کرد . در کمال حیرت پیرمردی را دید که به فاصله کمی از ساحل روی تخت سنگی صاف با لباس های کاملا سفید ِ پر چین نشسته و در حال نوشتن چیزی روی پوست بود . دقیق تر براندازش کرد ، پیرمرد چهره نورانی و مهربانی داشت شالبند سفید زیبایی با نقش های شیران غران بالدار به کمر بسته بود ، در لبه شنلش گل های دوازده پر و نُه پر خودنمایی می کرد . ریش مرتب و موهای یک تکه سفید که تا نزدیکی شانه هایش می رسید . پیشانی بند ظریف زرین اش از روی پیشانی اش رد و در میان موهای برفی اش گم می شد . زیر نور خورشید باشکوه و خیره کننده به نظر می رسید . غرق در افکار و مطالبی بود که با پر سفید و مرکب می نوشت . آرامش زیبای پیرمرد وجود خسته و شکسته اش را نوازش داد و لبخندی به لبش آورد .
باز به ساحل نگاه کرد ، همه مردمان ساحل متوجه حضورش شده بودند و با سر و اشاره او را به هم نشان می دادند تا دیگران را متوجه حضورش کنند . همه با دیدن اش دست از کار می کشیدند و قد راست می کردند . ترس و تعجب یکجا به وجود تیدا ریخت و همان طور که به چهره هایشان خیره بود ، ترسان زمزمه کرد :
_ خدایا من کجام !؟
با حرکت آرام و باوقار پسری به طرفش ، پسرک را از نظر گذراند . چهره زیبایی داشت پوستی گندمگون ، ابروهای پُر و خوش حالت با چشمان سیاه درشت ، بینی متناسب و لب هایی نسبتا پهن و باظرافت که با لبخندش زیباتر شده بود ولی چیزی که در اولین نگاه توجه اش را جلب کرد همان چشم و ابروی زیبای مشکی اش بود . موهای مشکی براق و موج دارش به سر شانه هایش می رسید مثل مردان دیگر ساحل چارشانه بود ، با هیکلی ورزیده … پسرک لباس پرچین آبی کمرنگ و شالبند بنفش خوش رنگ با نقوش اساطیری زیبای طلایی ، با کفش های چرم قهوه ای ، شلواری پرچین که در مچ پایش تنگ می شد به تن داشت . تیدا باز به چهره اش خیره شد محو چهره و لباس زیبایش بود . پسر به فاصله دو گام از او ایستاد .
پسر _ درود بر شما بانو ، خوش آمدید ، نامتان چیست ؟
تیدا که هنوز در شوک این مکان ناشناخته بود آرام گفت :
_ اینجا کجاس شما کی هستین ؟!
پسر با مهربانی به چهره بهت زده اش لبخند زد :
_ نام من داراست ، نامتان را نگفتید بانوی من ، شما را چه بخوانیم ؟
تیدا _ من تیدام !
دارا _ به معنای زاده خورشید ! .. پارسی سخن می گویید ، نه چون ما ، اهل کدام سرزمین هستید بانو تیدا ؟!
تیدا _ منظورت رو متوجه نمی شم … من ایرانیم …
صدای مردی باعث شد حرفش را قطع کند و به او نگاه کند . همان مردی که ابتدای ورودش دید روی صخره ای نشسته و شمشیرش را صیغل می داد ، با حرف تیدا از جا پرید .
_ بیایید ، او یک ایرانی است !
همه زنان و مردان با حرف مرد دست از کار کشیدند . بچه ها از بازی منصرف شدند و همراه مادر و پدرشان به طرف تیدا آمدند . باز ترس به وجودش ریخت و در دلش گفت « خدایا نکنه اینا با ایرانیا مشکل دارن ؟! چرا پا به هرجا می ذارم همه می خوان من رو بکشن ؟! »
در حالی که از مردم ساحل چشم بر نمی داشت ، آرام آرام و عقب عقب به طرف غار رفت . دارا با دیدن حال تیدا به او پشت کرد و به طرف جمع که پنچ گام با آنها فاصله داشتند ایستاد و گفت :
_ آرام باشید میهمان ما را می ترسانید .
مرد متعجب گفت :
_ چرا دارا ؟ پس از گذشت چندین سال دروازه ملل یک پارسی را به سرزمین ما آورده !
دارا _ تو را می فهمم کوشیار ، ولیکن از تو می خواهم آرامش خود را نگاه داری ، با همه شما هستم دوستان من ، او تازه از دروازه ملل آمده و با ما آشنا نیست !
تیدا آرام به طرف غار چرخید تازه ورودی غار را دید که با گل های زیبای پیچک و گل های وحشی زیبایی احاطه شده بود . رویایی به نظر می رسید .
متعجب و ناباور زمزمه کرد :
_ دروازه ملل !؟
درکمال ناباوری دارا شنید و به طرفش چرخید :
_ آری بانوی من !
تیدا _ اینجا کجاس ؟
دارا _ سرزمین شاهان عدالت گستر با ابر مردان و زنان نیک اندیش و نیک گفتار و نیک کردار !
تیدا ابتدا با ابروهایی بالا رفته و چشمان گرد شده ، بعد موشکافانه به دارا خیره شد که در چهره اش اثری از شوخی ببیند ! دارا لبخندش را خورد با جدیت شروع به حرف زدن کرد :
_ حق می دهم شگفت زده باشید بانو تیدا و گمان ببرید که مزاح می کنم ، ولیکن من جز راست نگفته و نخواهم گفت … با اینکه این سرزمین تمامی اسطوره ها و اساطیر ایران کهن از ابتدا تاکنون را در خود جای داده ولیکن این بدان معنا نیست که همه ما را افسانه و خیال بدانید . همه ما جزیی از تاریخ این ملت ایم !
تیدا هنوز هم درحال هضم سخنان دارا بود ، در دلش گفت « مگه می شه آدم به گذشته بره ، یا سرزمین دیگه ای که سرزمین خوبی هاس ؟! »
دارا آرام به طرف تیدا آمد و با یک گام فاصله از او ایستاد و گفت :
_ می دانم از سخنانم گیج شده اید چرا که تنها شما نیستید که چنین می پندارد ، بی شک آخرین تن هم نخواهید بود … هرکس از دروازه ملل پا به این سرزمین می گذارد چنین می پندارد ، ولیکن این سرزمین خواب و رویا نیست ! .. آغاز این جهان با فرمانروایی بزرگترین و عادل ترین امپراطور جهان جمشید جم آغاز می شود .
تیدا کلافه با صدای نسبتا بلندی گفت :
_ بســـه !!! … دست انداختن دیگران کار خوبی نیست !
دارا متعجب و در سکوت به تیدا خیره ماند . بقیه هم متعجب نگاهشان بین تیدا و یکدیگر در گردش بود .
تیدا نالید :
_ نمی خوای بگی من به گذشته سرزمینم اومدم ؟!
دارا با همان تعجبش آرام گفت :
_ ما به تمام زمان ملتمان تعلق داریم نه یک دوره خاص !
پیرمرد سفید پوشی که ابتدای ورود بر صخره صافی نشسته بود آرام از طرف چپ و از داخل جمعیت وارد شد با دیدنش همه سری از روی احترام خم کردن ، دارا رد نگاه تیدا را گرفت با دیدن پیرمرد گفت :
_ پیردانا !
پیردانا با دیدن تیدا به وضوح جا خورد ، آرام به طرفش قدم برداشت . تیدا با دیدن پیردانا و احترامی که دیگران به او گذاشتند ، دست به دامانش شد :
_ پیردانا مثل اینکه شما بین این مردم محترمین ، لطفا بگین این بازی مسخره رو تموم کنن !
پیردانا در تمام طول مدت حرف زدن تیدا با لبخند محوی براندازش می کرد و در آخر در مقابلش به فاصله چند قدمیش ایستاد . بعد از تمام شدن حرف های تیدا بعد از مکثی در چهره اش سکوتش را شکست و با صدایی آرامبخش و دلنشین گفت :
_ پیش از هرسخن ، درود یگانه کردگار بر تو که برگزیده ایشانی !
تیدا متعجب جواب داد :
_ من؟! برگزیده ؟!
پیردانا با همان خونسردی و آرامشش جواب داد :
_ آری فرزندم ، دروازه ملل برای هر کسی باز نمی شود و هر کس اقبال آمدن به این سرزمین را ندارد ، بی شک قلبی پاک در سینه داری … نامت تیدا بود ؟
تیدا کلافه گفت :
_ بله ! … من از شما کمک خواستم ولی شما هم حرف دارا رو می زنین ؟!
پیردانا با لبخندی مهربان گفت :
_ دوست داری چه چیز را بشنوی فرزندم ، چیزی جز حقیقت ؟! …. قبل از باز شدن دروازه رحمت چه خواسته ای داشتی ؟
تیدا همان طور که به چهره آرامش بخش پیردانا خیره بود متفکر و آرام گفت :
_ راه نجات !
پیردانا _ فرزندم این سرزمین راه نجات توست !!! … این سرزمین تمام انسان ها را با هر مذهب و زبان و رنگ پوست در خود جای داده . بیست و هشت کشور از سی کشور جهان تحت فرمانروایی پادشاه زمان ماست . بنا به وصیت جمشید دادگر که همه انسان ها را برابر می دانست و لایق مقامی انسانی و تمام عمرش آرزو داشت همه ما بدون توجه به عوامل ظاهری که باعث دوری شده و توجه به یک اصل مشترک همه ما ، یعنی انسان بودن … در این سرزمین در کنار هم در صلح و عدالت زندگی کنیم . هرکس عاشق هدف های والای اهورایی باشد و کردگار یگانه لایق بداند پا به سرزمین ما خواهد گذاشت .
تیدا محو سخنان کوبنده پیردانا بود . پیردانا که سکوتش را دید ادامه داد :
_ تمام مردم جهان اقبال آمدن به این سرزمین را دارند برای همین آن را دروازه ملل می خوانیم . چند سالی بود که دروازه ملل برای ما میهمانی پارسی نداشت برای همین از دیدنت به وجد آمدیم .
تیدا ناباور گفت :
_ هنوزم نمی تونم باور کنم !
پیردانا لبخندی زد :
_ اندک اندک به یقین خواهی رسید فرزندم ، بیا تا تو را به دوستانت معرفی کنم .
پیردانا دست اش را پشت تیدا گذاشت و کنار دارا ایستاد . رو به جمع گفت :
_ اینان اسطوره های ملتت هستند ، کدامین اسطوره ها را به خاطر داری ؟!
همه نگاه ها به روی تیدا ثابت ماند . تیدا که این همه توجه را معطوف خود دید چند اسطوره ای را هم که می شناخت از یاد برد !!!بعد مکثی نچندان طولانی گفت :
_ هیچی بخاطر ندارم پیردانا !!!
همه سکوت کرده بودند و تنها صدای برخود موج ها به صخره ها سکوت را می شکست . کوشیار با ناراحتی از جمع جدا شد و باز روی تخته سنگی که قبلا نشسته بود رفت و مشغول صیغل دادن شمشیرش شد و سنگ دستش را محکم و عصبی به تیغه شمشیرش می کشید ! تیدا او را برانداز کرد لباس قهوه ای به تن داشت که آستین های فراخ اش تا آرنج می رسید موها و چشم و ابروی مشکی لب و بینی متناسب ، درکل قیافه جذاب و مردانه ای داشت .
پیردانا _ کوشیار ؟! … فرزندم ، این دور از ادب پارسیان است !
کوشیار بی توجه به حرف پیردانا رو به تیدا گفت :
_ چگونه خود را پارسی می دانی ، درحالی که هیچ از ما نمی دانی ؟! … نمی دانی که تنها نام ایران خاتمه تمام جنگ هاست … نامی از بنیانگذار سرزمینت نیاوردی ! مردی که تنها نـامش لرزه به دل دشمنان جهان می اندازد همه در مقابل هوش و سیاست و حکومت داری و اخلاق نیکوی اش سر تسلیم فرو می آورند !!! .. شاید هم از داشتن ما شرم دارید ؟! در حالی که جهان آرزو دارد به تمدنی چون ما ! …
تیدا سکوت کرد و سر به زیر انداخت ، چه حرفی داشت برای گفتن ؟! … کوشیار با تنفری که در عمق صدای اش بود ادامه داد :
_ متنفرم از کسانی که ریشه خود را از یاد برده اند ! … (رو به پیردانا) .. احترام زیادی برایتان قائلم پیرفرزانه ولیکن دوست ندارم با پارسی چون او آشنا شوم … (پوزخندی زد) …. پــارســی !!!
زنی در جمع در کنار کوشیار ایستاده بود . با ابروهای زیبای کمانی و چشمان درشت سیاه و بینی کشیده و لب های ظریف و خوش فرم سرخ که با صورت سفیدش تضاد زیبایی داشت . پیراهن فیروزه ایی زیبا با آستین های فراخ که تا مچ دستش می رسید و شال بلندی که بر سرش انداخته بود . در مقابلش دختر و پسر دوقلوی حدودا پنج ساله ای ایستاده بودند ، هر دو بی نهایت شبیه هم ، موهای فر مشکی صورت گرد و چشمان درشت و مشکی مادر را به ارث برده بودند و لب های گرد پدر !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تیدا زاده نور یا تاریکی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تو همیشه اینجایی

$
0
0

عنوان رمان:تو همیشه اینجایی

نویسنده:ثمین معصومی

تعداد صفحات پی دی اف:۶۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:مهسا و مهرسا خواهرو برادر فوق العاده صمیمی هستن.مهرسا ب کار وکالت مشغوله و شخصیتی با احساس و در کنارش مقرراتی داره.مهسا ک دانشجوی رشته پزشکی هست وارد جریان رقابت با ی رقیب ناشناس میشه ک نتیجش قراره پرنیان صمیمی ترین دوست مهسا رو خوش حال کنه.از طرفی رقیب مهسا پسری ب نام ارین از رشته ی ساخت پروتز های دندانی هست ک اونم ب خاطر دوستش وارد این رقابت بر سر نمره درس اناتومی شده.
پرنیان دختری مرموز و خودخواه از اب درمیاد ک قصد سواستفاده و نابودی مهسا رو داره ک ب وسیله ی ارین منتفی میشه.ارین و اراد و اریا پسران کارخانه دار بزرگ فرخ پارسا هستن ک سال هاست از همسرش جدا شده و ارین با پدرش مشکلات بسیار جدی داره.مهسا و ارین در جریان نقشه ی پرنیان با هم اشنا میشن و وارد زندگی هم میشن اما مشکلات ارین تمومی نداره و حتی در این جریان اراد برادرش دچار مرگ مغزی میشه. اما درنهایت ارین اوضاع رو تحت کنترل درمیاره.مهرسا برادر مهسا و محمد رضا دوست ارین در این جریانات نقش مهمی دارند.

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
۲۵ مرداد بود داشتم از دلشوره خفه میشدم.مدام طول راهرو رو وجب میکردم.مهرسا با همون ژست همیشگی داشت دکمه استینشو می بست و رامش بیش از حدش شدیدا روی اعصابم بود.دست از وجب کردن راهرو ک برداشتم توی چارچوب در اتاقم ایستادمو شروع کردم ناخونامو خوردن..مهرسا جلوی اینه قدی اتاق من ایستاده بود و موهاشو مرتب میکرد.توی اینه به شخیره شدم.حواسش ب من نبود.
-نمیخوای دست برداری؟بابا نتیجه ی یه امتحان ک دیگه استرس نداره.
-SHOT ITلطفا…اصلا حوصله ندارم.مهم تر از نتیجه بسته شدن دهن رقباست.
-رقبا؟…هه منظورت کدوم رقیبه؟
-مهرسااااااا !!!!!
-جانم مهسا خانوم ؟خب راست میگم.تو یه بارم ندیدیش.فقط اون پرنیان بیچاره بت خبر داده ک اره یه نفر با تو رفته تو کل.
-حالا هر چی.اصلا غلط کرده با من رفته تو کل.تازه شنیدم هم رشته منم نیست. مهرسا برگشت سمتم.یقه لباسشو صاف کردو گفت
-خوددانی.کت منو میاری مهسا گلم؟ بی حالوحوصله رفتم سمت اتاقش کت قهوه ایشو از سر رگال برداشتمو بهش دادم.
-بازم دادگاه داری؟یا کار دفتری؟
-بازم دادگاه دارم .امروز این پرونده رو میبرم.مطمئن باش.
-اره معلومه داداش ما حریف نداره.
-oh yeah give me a five. محکم زدم کف دستش.موقع رفتنش همین جور ک کفششو می پوشید استین کتشو کشیدم ک گفت
-هووم چیه؟
-مهرسا ؟!!میشه امروز ماشینمو بهم بدی؟
-چی؟نه.مهسا ابدا.من مرد قانونمو حق دارم بخاطر خطای دفه ی پیشت فعلا ماشینو نگه دارم.
-فعلا ینی تا کی؟امروز نباید دیر برسم دانشگاه.
-رب ساعت بت فرصت میدم .اگه ماده شی سوییچ مال تو. مثه فنر پردم.موهام بلند بودو وقت شونه کردنشو نداشتم..سریع با کلیپس جمعش کردم.یه رایش ساده.یه تیپ مشکی ساده و پریدم تو کوچه.از دور دوییدم سمت ماشین مهرساو با مدل خاص خودم از روی کاپوت سر خوردمو سوار شدم.مهرسا با ارامش ب ساعتش نگاه کردو گفت
-شگفتا افرین….رکورد زدی.۱۴ دقیقه و ۵۰ ثانیه. دستمو ب سمتش درزا کردمو اونم سوییچو توی دستم گذاشت.
طبق معمول تا دانشگاه گاز دادم.رو بور ی در اصلی پارک کردمو پیاده شدم.پرنیان مثه همیشه جلوی در منتظرم بود.تقریبا نصف عرض خیابونو طی کرده بودم ک احساس کردم دستام زیادی سبکن.کیفو وسایلمو تو ماشین جا گذاشته بودم مسیرر رفته رو برگشتم.برشون داشتمو با سرعت خودمو رسوندم ب پرنیان.پرنیانو ۳ سال بود میشناختم یه اشنایی دور فامیلی هم داشیم.نوه یعموی بابام میشد.موهای فر مشکی.چشموابروی مشکی و یه صورت بیضی.درکل قایفی خوبو جذابی داشت.وقتی رسیدم بهش با دست خوابوند توی پهلوم و گفت
-مهی بدبخت شدیم نصیری این دفه دیگه ۱۰ پوینت کم میکنه.
-بیخیا…. هنوز حرف توی دهنم بود ک پرنیان یه نگاه فجیع بهم انداختویه لبخند کج زدموگفتم
-خفه میشم بابا بدو بریم. توراهرومیدوییدیم ک نصیری ۲ ثانیه زودتر ازما وارد کلاس شد.پرنیان مثه بچه ها استین ماانتومو چسبیده بودگفت
-اک حالا چی میشه مهی؟ با اعتماد ب نفس زیاد سینمو جلو دادمورفتم داخل.نصیری ازپشت چشمای مصنوعیش یه نگاه ب سرتاپامون انداختو گفت
-خانوما بازم دیر کردید…اسماتونو یادم نمیاد اصولا در مورد دانشجو های بی مسولیت فراموش کارم.
پرنیان از عصبانیت داشت میترکید یه چشمک بهش زدمو گفتم
-قصد جسارت ندارم استاد ولی شمام یه زمانی دانشجو بودیدو متاسفانه داشنجوی عموی بنده بودید.ایشونم اسم شمارو زیاد یادشون میرفت نه؟
دهن نصیری جوری بسته شد انگار ک هیچ وقت باز نشده باشه.با پرنیان رفتیک نشستیم.طبق معمول روی صندلی هامون پر بود از کاغذای شماره.همه رو با دست ریختم پایینو تکیه دادم.نصیری حدودا ۴۰ سالش بودوخوش تیپوخوش صدا.چهره ی ساده اما جذاب و استاد اناتومی.
امروز قرار بود جواب اون امتحان کذایی رو بخونه.اون قد استرس داشتم ک حتی متوجه نشدم برگم روب رومه.گوشه ی کاغذو بین انگشت شاره و سبابم نگه داشتم.نگاهم روی نمره ی+Aخشک شد.خودمم انتظارشونداشتم.نصیری همین جوری ک برگه هارو پخش میکرد نگاهش روی من خشک شدو گفت
-خانوم فلاحی حالتون خوبه
-بله استاد دارم فک میکنم ک نابغم یان؟
-مشخص نیست؟ با نیشکون پرنیان از فاز بیرون اومدم
-مهی خیلی ایول داری بابا…ایول این چهارشنبه رو عشقه.
-چهارهشنبه؟چخبره؟
-رقابت بت رقیب فرضیه ناشناخته دیگه.
-من کی قبول کردم؟چندبار بت گفتم بین این مهندسای دندون ساز میری حواست ب حرفات باشه؟من موندم این همه ادم چرا اسم منو بردی؟
-اه ..بسه غر زدن.حالا مگه بد شد؟شنیدم پسره خیلی توفازه.از این تریپ”من عقب نمیکشماست”
-مرگ …ب من چه نمیام.ابدا.
-مهی پای ابروی من وسطه.
-چی؟سر از تنت جدا میکنم.تو ک گفتی یه کل کل سادست.
-خب یه کم پیچیده تره.
-زود باش با جزئیات بگو.
-خب من سر مجری گری این ماه شرط بستم.ولی ب همه خانوادم گفتم من مجریم.
-گندت بزنن. کلاس ک تموم شد از دست پرنیان کلافه بودم.
-ناراحتی مهی که..
-میخوای خوش حال باشم؟تو کمنو میشناسی غرورم برام خیلی مهمه حتی حاضر نیستم کسی در مورد غرورم حرف بزنه چه برسه ک توی رقابت پا روش بذارن.
-بابا تو مبری تو اناتومیAگرفتی.
-حالا هر چی.من رفتم دنبال مهران.پشتموکردم بهش و رفتم.
-چهارشنبه ساعت ۵ یادت نره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تو همیشه اینجایی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان تند باد

$
0
0

عنوان رمان:تند باد

نویسنده:بهاره.ش

تعداد صفحات پی دی اف:۲۱۳

منبع: وبلاگ کاغذ های باطله

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
مردم هر روز می میرن. مثل امروز صبح که آقای کمالی مرد. شاید تا من برگردم دفنش کرده باشن.صبح که از خونه زدم بیرون فهمیدم. دیشب تا صبح کابوس دیدم. لعنتی. از این عطر تلخ بدم میاد. بدم میاد. بدم میاد.
پ.ن: باید دیگه از روی این نیمکت بلند شم. در ورودی درست اون ور خیابونه. شیش تا اتوبوس تا حالا رد شده. اولین روزیه که دارم می رم دانشگاه. کلاسم احتمالا دیر بشه و من دارم از اضطراب می میرم.
***
شلوغی راهرو ها و دانشجوهای ترم اولی با برگه های انتخاب واحد به دست صحنه تکراری اوایل هر ترم بود. نسیم و ستاره از همان لحظه انتخاب واحد با هم آشنا شده بودند و بر طبق اصل نانوشتنی دانشجوهای ترم اول همیشه دوست دارند با یک نفر دیگر این طرف و ان طرف بروند تا تعداد گم شدن ها به حد اقل برسد. نسیم نگاهی به بلوک مقابلش کرد و گفت:
- چه فایده داره وقتی تابلو اسم بلوک کنده شده. ما بدبدختا از کجا باید بفهمیم که این کدوم بلوکه!
ستاره که گوشه برگه انتخاب واحدش را توی دهانش خیسانده بود نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- چاره ای نداریم باید اعتراف کنیم که ترم بوقی هستیم و بریم از کسی بپرسیم.
نسیم نگاه مرددی به او انداخت و سر تکان داد. ستاره هم که تائید او را گرفته بود برگشت و اولین نفری را که دید خفتش کرد:
- ببخشید!
پسری که قدم تند کرده تا از کنارشان رد شود با صدای ببخشید ستاره فوری ایستاد:
- با من بودین؟
نسیم نگاهی به ستاره انداخت و با چشم اشاره کرد که بپرسد. ستاره هم فوری گفت:
- ما دنبال بلوک سی می گردیم.
پسر پا به پا شد و با لبخندی یک وری گفت:
- ترم یکی هستین؟
نسیم نگاهی به ستاره انداخت و انگار گفت:
- منظورش همون ترم بوقیه!

 


ستاره دسته موهایش را که روی پیشانی اش ریخته بود با حرکت سر کنار زد و گفت:
- بله. ما باید بریم کلاس…
و دوباره برگه انتخاب واحدش که گوشه اش نم برداشته بود و به عقب آویزان شده بود نگاه کرد و ادامه داد:
- …۱۰۵ بلوک سی.
پسر خم شد و نگاهی روی برگه او انداخت و بعد سری تکان داد و گفت:
- بلوک سی همینه. کلاستون هم طبقه اوله…کلا کلاسای صد طبقه اول دویست دوم و سیصد سوم. اینجوری پیدا کردنش راحت تر می شه.
لبخند کش آمده نسیم و ستاره حالا واقعی تر شده بود.
- دستتون درد نکنه آقای…
سری تکان داد و گفت:
- حمیدی…راستین حمیدی.
- ممنون آقای حمیدی.
راستین پا به پا شد و خواهش می کنی گفت و به راهش ادامه داد. وقتی وارد بلوک شد برگشت و نیم نگاهی به آن دوتا که دوباره کله شان را توی برگه های انتخاب واحداشان کرده بودند انداخت. سری تکان داد و به راهش ادامه داد. صدای داد و فریاد دوستانش از ته سالن درست رو به روی کلاس ۱۰۶ ایستاده بودند بلند شد. او خندان به سمتشان رفت.
- برید کنار که خیلی خسته ام.
پویان زد به شانه اش و گفت:
- اول صبحی؟
راستین نگاهی به پشت سرش انداخت. نسیم و ستاره به همان سمت می امدند. به سمت پویان و دو نفر دیگر خم شد و گفت:
- جلسه توجیهی داشتیم با دوتا ترم…
همه تکرار کردند:
- بوقی..
راستین هیس بلندی گفت و با سر به نسیم و ستاره که به آنها نزیک شده بودند اشاره کرد و گفت:
- سوتی ندیدن.
و یک وری به دیوار بین دو کلاس تکیه داد و بی خیال با دوستانش مشغول حرف زدن شد. نسیم وقتی داشتند وارد کلاس می شدند با آرنج به پهلوی ستاره زد و گفت:
- خودش بود؟
- آره! دو دقیقه نگذشته. یادت رفت؟
نسیم سعی کرد لبخند را روی چهره اش را نگه دارد.
- استفهام انکاری بود!
- هان؟
نسیم او را داخل کلاس هول داد. محمد بعد از رفتن دخترها به راستین گفت:
- خیلی خلی باید آدرس اشتباه می دادی برن بچرخن کلاسشون دیر شه بخندیم.
راستین ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا به فکر خودم نرسید؟
- چون مخ هر کسی به داداشت نمی شه؟
و به خودش اشاره کرد. پویان دستی به بینی اش کشید و گفت:
- هنوزم دیر نشده.
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- رستمی اگه تا پنج دقیقه نیاد. دیگه نمی اد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که راستین زد به شانه اش. پویان برگشت و دختری را دید که نگاهش روی برگه انتخاب واحد و شماره کلاس ها می چرخید. نیشخندی زد. دستش را جلوی دهانش گرفت. سینه ای صاف کرد و گفت:
- هدف شناسایی شد.
بقیه آرام خندیدند. فرهاد گفت:
- ولی حیفه ها نگاش کن.
راستین زد به شانه اش:
- بی خیال خرابش نکن.
پویان هم سرتا پای دختر را نگاه کرد. بد نمی گفت فرهاد. ولی چاره ای نبود برگشت و مشغول گپ زدن شدند. دختر مردد به شماره کلاس نگاه کرد و بعد نگاهی به پویان و بقیه انداخت و آرام او را صدا زد:
- ببخشید!
پویان شنید ولی به روی خودش نیاورد. دختر پا به پا شد و دوباره او را صدا کمی بلند تر صدا زد:
- ببخشید؟
پویان چشمکی به دوستانش زد و بعد با جدیت به سمت دختر چرخید و گفت:
- با من بودید؟
دختر نگاه خجالت زده ای به او انداخت و  به در کلاس اشاره کرد و بعد گفت:
- بله! کلاس ۱۰۵٫٫٫۱۰۵ سی همین جاست؟
پویان تعجب را ریخت توی نگاهش و گفت:
- ۱۰۵ هست ولی سی نیست!
- پس سی کجاست؟ من الان از یکی پرسیدم البته اونم شک داشت همین جا باشه؟
پویان سوالی که همیشه از پرسیدنش لذت می برد را با لبخند مسخره ای پرسید:
- ترم یکی هستین؟
دختر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- بله. بهم می گین بلوک سی کجاست؟
پویان توی دلش گفت:
- وای ناز بشی کوچولو!
و رو به دختر ادامه داد:
- آخ ببخشید. بله. از در که رفتی بیرون مستقیم برو. بلوک سی دقیقا اون طرف محوطه است.
دختر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- وای پس دیر می رسم. خیلی ممنون.
و بدون حرف دیگری دوان دوان به سمت خروجی رفت. با این کار او خنده جمع دوستانش بلند شد.
- وای خیلی فاز میده. بیان همه رو همین جوری سر کار بذاریم. یه ماهی سوژه امون جوره.
پویان برگشت و به شبح دختر که از پشت شیشه پیدا بود و دوان دوان از دور می شد نگاه کرد و با خودش گفت:
- حیف بود. پروندمش. عمرا قیافه من یادش بره!
***
شنبه پنجم مهر ادامه:
به کلاس دیر رسیدم. چرا فکر می کردم لباسایی که پوشیدم جلب توجه نمی کنه! وگرنه چرا منو انتخاب کردن؟ چهار نفری بهم خندیدن. بخاطر من خندیدن. بعد از مدت ها لبخند زدم. حالم خوبه!
پ.ن: از دانشگاه خوشم میاد. پر از بوهای خوبه! اوخ…استاد…
***
پویان هنوز درگیر لبخند دختر بود. وقتی عرق ریزان برگشته بود . هر چهار نفر آن طرف راهرو ایستاده بودند. با آمدنش هر چهار نفر بدون هماهنگی قبلی زیر خنده زدند. دختر جلوی در کلاس مکث کرده بود و برگشته بود و نگاهشان کرده بود.. پویان لبخندی زده و شانه ای بالا انداخته بود. دختر نگاهی روی چهره های آن چهار نفر انداخته و لبخند کم رنگی زده و وارد کلاس شده بود. هر چهار نفر تعجب کرده بودند. توقع اخم یا حرف خاصی داشتند. ولی دختر فقط لبخند کم رنگی زده بود و رفته بود.
- هوی کجایی؟
پویان برگشت و به راستین نگاه کرد.
- هان؟
- می گم چته تو فکری؟
- هیچی! اصلا چرا ساعت هشت صبح شنبه کلاس برداشتیم؟ استادم که نیامد.
- چون این واحد فقط همین ساعت ارائه میشد این ترم. یادته این سوالو از روز انتخاب واحد تا الان صد بار پرسیدی!
- می خوام برم حذفش کنم.
قبل از اینکه راستین جوابش را بدهد در بلوک سی باز شد و نسیم و ستاره و پشت سرشان همان دختری که صبح او را سرکار گذاشته بودند بیرون آمدند. پویان زد به شانه راستین و گفت:
- دوستات!
راستین با تعجب برگشت و به آن سمت نگاه کرد و بعد با آرنج محکم کوبید به پهلوی پویان. اخ پویان توی خنده اش گم شد. ستاره با دیدن راستین لبخندی زد و مانتوی نسیم را گرفت و نامحسوس به سمت نیمکتی که آن دوتا نشسته بودند کشاند. نسیم آرام نق زد:
- کجا می ریم؟
- خوب می خوام کلاس بعدی رو بپرسم!
- دوباره از همین؟ ضایع نیست؟
- نه بابا…شاید قسمت شد بیشتر آشنا شدیم. از تیپش خوشم میاد.
نسیم برگشت و نگاه متعجبی به ستاره انداخت. هنوز دو ساعت از آشنایی اش با این پسر نمی گذشت. نسیم مقابلشان ایستاد و با لبخند سلام کرد:
- سلام آقای حمیدی؟
راستین و پویان هر دو از جا بنلد شدند.
- سلام خانما!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تند باد اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان وقتی دلت شکست

$
0
0

عنوان رمان:وقتی دلت شکست

نویسنده:ZAHRA.V.V.T(وحشی ولی تنها)

تعداد صفحات پی دی اف:۲۴۱

 

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
مغزم داشت منفجر می شد،سروصداشون خونه رو برداشته بود.از صبح کله سحر شروع کرده بودن به جنگ و مرافه، دستامو گذاشتم روی گوشام و پتو رو روی سرم کشیدم و زیر لب نالیدم:
-اَه … خسته شدم،تمومش کنید دیگه.
با اینکه هنوز خستگی دوندگی دیروز توی تنمه بیخیال خواب شدم.پتو رو از رو خودم با عصبانیت کناره تخت پرت می کنم.نفمیدم چطور حاضر شدم دیگه صداشون به اوج رسیده بود وبرام واقعا غیر قابل تحمل شده بودکوله مو برداشتمو از اتاقم بیرون زدم.بعد از قفل کردن در اتاقم با گام هایی آهسته ازخونه زدم بیرون،دوست نداشتم متوجه خروجم بشن خوشبختانه داخل اتاقشون بحث می کردن و متوجه من نشدن.راستش اصلا دلم نمی خواد به جروبحث های الکی شون گوش کنم.معلوم بود دیگه دعوای این دفعه سره چیه،اینجورکه از قهره دیشب معلوم بود و اخم وتَخم های هانی خانم و نیش وکنایه هاش فهمیدم دلش ماشین شاسی بلند میخواد وبابا رضایت به خریدش نمیده.نمیدونم شاید بابا هم شک کرده که هانی فقط بخاطره پول باهاشه.دیگه به خیابون اصلی رسیده بودم،نمیدونستم امروز برای فرار کجا باید برم؟ کجا رو داشتم برم تصمیم گرفتم مثه همیشه برم جایی که آروم می شم.دستمو برای گرفتن تاکسی بلند کردم اما قبل  از اینکه تاکسی بخواد برام توقف کنه سانتافه ی مشکی رنگی جلوی پام ترمزکرد وسریع شیشه رو پایین کشید.به خیال اینکه حتماً مزاحمه یه قدم ازش فاصله گرفتم.اما صداشو که منو خطاب قرار داد  شنیدم:
-خانم ملکی.
به طرفش برگشتم به خیاله اینکه شاید یکی از بچه های دانشگاه باشه کمی به طرف شیشه خم شدم.با دیدن پسره جوانی که پشت فرمون نشسته بود ذهنم شروع به پردازش کرد و ناگهان تصویرهمسایه واحد روبرویمون رو بخاطر آوردم خودمو کمی جم وجور کردم خیلی وقت بود همسایه بودیم اما فقط دو سه بار باهم برخورد داشتیم یه بارش داخل پارکینگ بود که دیدمش داره به نگهبان بخاطره اِشغال شدنه جای پارک ماشینش شکایت می کنه و با دیدن من ازم سوال کرد که ماشین واسه مهمون ما هست یا نه!

 

 

و متاسفانه ماشین متعلق به یکی از دوستان هانی بود که اونروز منزل ما دوره داشتن؛ دو بارم تو آسانسور باهم بودیم که هردوبارشم اون با من سلام علیک کرد و امروزم که!!!!!اُو اُو…این کی از ماشین پیاده شد؟؟؟؟درست روبروم ایستاده بود از پشت عینک آفتابی اش زل زده بود به من! به … به مثه این چندباری که دیدمش شیک و مرتب ! باید بگم به شخصه عاشقه آدمهای خوش پوش و مرتبم .
-سلام،خوب هستید.
لحنش خشک و رسمی بود:
-سلام،مرسی.
اینها رو در حالی که با تعجب نگاهش میکردم گفتم.
-عذر میخوام مزاحم شدم،اگه ممکنه میخواستم چندلحظه از وقتتون رو بگیرم.
-خواهش میکنم،اما…
حرفمو برید:
-فقط چند لحظه ،اصلاً بفرمایید سوار شید بریم یه جایی مناسب اینجا ایستادمون صورته خوشی نداره.
اوهو…چه لفظ قلم!!!با اکراه قبول کردم همراهش شم،اول خواستم برم در عقبو بازکنمو بشینم ولی قبل از اینکه بخوام حرکتی کنم پیش دستی کرد و در جلو رو برام باز کرد وبا دست اشاره کرد که سوار شم (بابا کلاستو دوست دارم) داخل ماشین که نشستم.انگار از دنیای بیرون جدا شدم.دیگه از فکره جروبحث خونه اومده بودم بیرون تنها فکرم پیشِ این پسره بود، اسمشو فراموش کرده بودم چون هرچی به حافظه ام فشار آوردم نتونستم اسمشو بخاطر بیارم.معلوم نبود چی میخواد بهم بگه همچین رفته بود تو خودش که دودل شدم چیزی بگم.البته بهتره بگم شاید بتونم حدس بزنم چی قراره بهم بگه ولی با این حال ترجیح میدم خودش شروع کنه.یه ربع که تو سکوت وتنها صدای موسیقی انگلیسی گذشت ماشین درست روبروی کافی شاپی متوقف شد.دستش به دستگیره بود که گفت:
-بفرمایید.
پرسیدم:
-باید پیاده شیم؟
به طرفم چرخید بخاطره عینک آفتابی که رو صورتش بود نمیتونستم چشماشو ببینم:
-حرفام زیاده،داخل ماشین خسته می شید.
مجبور شدم پیاده شم.فضای دنج کافی شاپ وموسیقی ملایم زنده ای که پخش میشد بهم آرامش داد.با اینکه زیاد اهل اینجور جاها نبودم ولی به رو خودم نیاورم و سعی کردم تحمل کنم.نه اینکه بی دست وپا وامُل باشم نه! فقط بخاطره مشکلات اخیرم اصلاً بابچه های دانشگاه مَچ نبودم درکل مثه روح میرفتمو میومدم تنها دوستی هم تو این چهارسال تونست تحملم کنه وکنارم باشه مهرنوش بود که همیشه درکم میکرد و بهتره بگم از همه چیز زندگیم خبرداشت شاید اونم بخاطره شرایط مشابهی که با من داشت اینطور بود.گارسون سفارش قهوه هامون رو آورده بود اما اون هنوز ساکت بود و سرش پایین.با اینکه آدم فضول وکنجکاوی نبودم اما دیگه داشت صبرم تموم میشد،حوصله ام سر رفته بود!از اینکه یه جا سیخ بشینم متنفرم.نفس صدا داری کشیدمو تکیه مو به پشتی صندلیم دادم.بالاخره آقا لطف کرد وسرشو بلند کرد. نگاهش که حالا خالی از وجود عینک بود رو به چشمام دوخت.یه تای ابرومو بالا انداختمو با تکون دادن سرم گفتم:
-میشنوم آقای….
(ای وای اسمش چی بود؟)
-پرهام،پرهامِ جلالیان.
لبخند محوی زدمو سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم ومنتظره شنیدن حرفاش شدم.فنجون قهوه شو بالا برد ویه نفس سرکشید.از تلخی قهوه قیافه ش کمی جم شد. (آخه پسر مجبوری یه دفعه بخوری؟؟؟)
فنجونو داخل نلبکی گذاشت وبدون اینکه به چشمام نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن:
-راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم،دلمم نمیخواد بیشتر از این وقتتون رو بگیرم برای اینکه گیجتون نکنم مستقیم میرم سره اصل مطلب ……
نفس پرصدایی کشید و زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.فکر کنم میخواست ببینه عکس العملم چیه منم که انگار نه انگار همچین زل زده بودم تو صورتش که بیچاره نگاهشو پایین انداخت و با لکنت حرفشو ادامه داد:
-ب…بهتره اول یه کمی از خودم بگم.
دستشو پشت گردنش کشید:
-اسمم پرهامِ… ۲۶سالمه تک فرزندم،خانواده ام کانادا زندگی میکنن.وکالت خوندمو الانم مشغوله اداره ی شرکت پدرم هستم.البته چندوقتی میشه دنبال جایگزین می گردم تا خودمم برگردم پیش خانواده ام.راستش چندوقتی میشه که پدرم مریضه و پزشکا ازش قطع امید کردن منم مجبورم تا چهارماه آینده برگردم کانادا.راستش دلیل دعوتِ شما به اینجا اینه که،اینه که…
احساس کردم بیان کردن حرفی که میخواد بزنه براش سخته؛نگاهش هنوز پایین بود.باکشیدن دوتا نفس عمیق دوباره به حالت اول برگشت:
-میخواستم ازتون…ازتون خواستگاری کنم.
با اینکه حدس زده بودم چی میخواد بهم بگه ولی بازم شوکه شدم(چقدرم تابلو نشون دادم)آخه وقتی حرفشو تموم کرد همچین با بُهت گفتم:
-چی؟؟!!!!
که یه لحظه خودم از حرفی که زدم خجالت کشیدم،بیچاره اون بدتر از من شده بود سرشو تکون داد و پرسید:
-یعنی اینقدر حرفم نامربوط بود؟!؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم دستامو از هم باز کردمو کمی به جلو مایل شدمو پرسیدم:
-نه…نه…آخه…چطور بگم…آخه منو شما فقط باهم دوسه بار برخورد داشتیم چطور ممکنه….
نزاشت حرفو کامل کنم:
-شیوا خانم همین به قول شما دوسه بار برخوردمون باعث شد من از کاری که میخوام کنم تا حدی مطمئن باشم.
-شما چقدر منو میشناسید؟چقدر از زندگی من میدونید؟
معلوم بود از سوالم جا خورده وبه رو خودش نمیاره:
-این قدری که میدونم،دوتا خواهر هستید،مادرتون اینطور که معلومه پیش شما زندگی نمی کنن.دانشجویید و ۲۲ سالتونه.
لبخند تلخی زدم تو دلم به کلمه ی خواهری که گفت خندیدم.(کدوم خواهر؟الهی بگم چی بشه اون هانی خاک برسر)لبخند تلخی زدمو به فنجون قهوه ام خیره شدم؛لحنم در اینکه بغض داشت پر از کینه بود:
-پس اینطورکه معلومه هیچی ازم نمیدونید،بهتره همین الان جوابتون رو بدم.
دستشو کلافه کشید تو موهاشو پرسید:
-الان؟ نمیخواید فکراتونو کنید؟!
-احتیاجی به فکر نیس،شما چیزی ازم نمیدونید و این اصلاً خوب نیس چون شاید بدونید نظرتون به کل در مورده ازدواج با من تغییرکنه.
نگاهمو بالا آرودمو  بهش چشم دوختم با تعجب زل زده بود به من،دوست نداشتم وارد جزئیات بشم پس صندلیمو عقب کشیدم و خواستم بلند شم که مانع شد:
-بگید تا بدونم،هرچی که لازمه بدونمو برام بگید.
باید مجابش می کردم تا تکلیفشو بدونه و دوباره پاپیچم نشه.دوباره سره جام نشستم؛نگاهمو به نقطه ای دوختم.از بین دندونهای کلید شده ام گفتم:
-خواهری وجود نداره اون خانمی که شما دیدین قراره….قراره همسره پدرم بشه مادرم چهارساله که دیگه با ما زندگی نمیکنه و از پیشمون رفته.
نگاهم تو چشمای متعجبش گره خورد که سعی داشت آثار حیرت رو درونش مخفی کنه اما من این نگاه خوب می شناختم مدتها بود دوست و آشنا با دیدن هانی کناره من و پدرم نگاهشون همینطور حیرت زده می شد؛صدای پرهام باعث شد از افکارم فاصله بگیرم :
- راستش من نمیدونستم فکر می کردم….
باقی حرفشو خورد و با شرمندگی که تو صدا و لحنش موج می زد گفت:
-در هر صورت عذر میخوام.
پوزخندی زدم از روی درد از روی اینکه اینم دلش به حالم سوخت:
-مهم نیس.
کیفمو برداشتمو از جام نیم خیز شدمو حرفه آخرمو زدم:
-فکر نمیکنم با این حُسن هایی که شما دارید دختری برای ازدواج با شما نباشه.
صاف ایستادم:
-بابت قهوه ممنون.
از کافی شاپ بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم پائیز نزدیک بود دلم میخواست پیاده روی کنم.صدای پرهامو که از پشت سر صدام میزد باعث شد بایستادمو به عقب بچرخم. (مثل اینکه این پسر دست بردار نیس).
نگاهم بهش می فهموندکه حوصلشو ندارم ولی زبونم چیزه دیگه ای گفت:
-بفرمایید.
اشاره کرد به ماشینش:
-می رسونمتون.
با لحن قاطع و خشکی گفتم:
-ممنون دیگه مزاحم شما نمیشم.
-خواهش میکنم بفرمایید.
دلم نمیخواست باهاش برم ولی اصلاً حوصله ی تعارف تیکه پاره کردن نداشتم.مثه دفعه قبل در ماشینو برام باز کرد وخودشم پشت فرمون نشست. استارت که زد پرسید:
-منزل میرید؟
با صدای آرومی گفتم:
-نه،میرم دیدن مادرم.
کمربندشو بست و ماشینو به حرکت انداخت:
-مسیرش؟
بغضمو فرو خودمو زیر لب  آدرسو زمزمه کردم:
-قبرستون(…)
دیگه چیزی نگفت و تا رسیدمون به مقصد هردو ساکت بودیم. از ماشین که پیاده شدم قبل از بستن در گفتم:
-زحمت کشیدین ممنون.
-خواهش میکنم،منتظر می مونم تا برگردین.
-نه لازم نیس دیرتون میشه با تاکسی برمی گردم.
دوباره شروع کرد به تعارف:
-شما نگران نباشید من امروز مرخصیم…اصلاً بهتره.
کمربندشو باز کرد و سریع از ماشین پرید پایین:
-منم همراهتون میام.
(ای روتو برم که سنگ پا قزوینه)چپ چپ نگاهش کردم ماشالله اصلاً به رو مبارکش نیاورد گفتم:
-آقای جلالیان مزاحم نمیشم،حرفام زیاده شما رو خسته می کنم.
-این چه حرفیه،هر جور دوست دارید من همین جا منتظر می مونم تا تشریف بیارید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان وقتی دلت شکست اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان واحد روبرویی

$
0
0

عنوان رمان:واحد روبرویی

نویسنده:شیوا بادی

تعداد صفحات پی دی اف:۵۸۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان درباره ى زندگی یه دخترو پسره..دو نفر آدم عادى که زندگى اونهارو سر راه هم قرار میده..دو نفر از دو دنیاى مختلف..از دو شهر مختلف و با عقاید مختلف..دونفر که تقدیر اونها با هم بودنه..داستان از زبان هر دو نفر هست.. هم دختر و هم پسر..دختر تنهاست و فقط خدا رو داره و پسر به ظاهر تنها نیست اما در باطن از همه تنها تره!ببینیم تقدیر چطورى این دو نفرو سر راه هم قرار میده و چى میشه!

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
امروزم مثل هر روز ..
باز کلاسم تموم شدو باید برگردم خونه..
خونه ای که هیچ کس توش منتظرم نیست ..فقط منم و تنهایی…..سال هاست تنها شدم..
همون موقع که اون فاجعه رخ داد..
همون سحری که منم مثل خیلی از بچه های شهرمون ، بی سرپرست شدم..
تازه موقعیت من بهتر بود …..از آب و گل در اومده بودم…دانشجو بودم….اونم دانشگاه دولتی تهران !
شایدم از بد شانسیم بود که مثل زهرای عزیزم ، تو شهر خودمون قبول نشدم ، تا منم مثل اونو خواهرو برادرمو بقیه ی هم کلاسی هام بمیرم ..
شاید بخت با من یار نبود که همراه پدرو مادرم نرفتم ..
موندمو تبعید دنیا شدم..
تبعید این دنیای مزخرف….بدون هیچ کس….حتی یک فامیل…فقط منم و خدای من !
خدای مهربونم که مصلحت دید من بمونمو زندگی کنم ….شاید تنهایی قسمتم بوده و از ازل تو برنامه ی زندگیم بوده..
وارد آپارتمان یا بهتر بگم ، برج ده طبقه ی اجاره ایم میشم..
از در لابی وارد میشمو به مش سلیمون سلام میکنم….با خوش رویی جوابمو میده ..
جلوی آسانسور می ایستم….باز تو طبقه ی هفتم مونده !
با نوک کفشم ، به زمین ضربه میزنم…صدای ملودی آسانسور شنیده میشه ….سرمو بلند میکنم….همزمان ، آسانسور توقف میکنه و درش باز میشه….دختر خوش پوش و زیبایی از درش بیرون میاد..
اونقدر زیبا هست که محو زیباییش بشمو یادم بره باید وارد آسانسور بشم….چشم های سبزشو به صورتم میدوزه و با لبخند پر عشوه ای نگاه ازم میگیره….هنوز نگاهم خیره به اون دختره….چرخیده و پشتش به منه….به مانتوی قرمز و شال و شلوار سفیدش نگاه میکنم..
خیلی خوش پوشه….چند قدم ازم دور شده … ولی هنوز ، بوی عطر خوبش به مشامم میرسه…بوی عطرش عالیه !
با لبخند چشمهامو میبندمو نفس عمیقی میکشم..
با شنیدن صدای در آسانسور که در حال بسته شدنه ، چشمهام باز میشه و به سرعت دستمو جلوی چشمی آسانسور میگیرم تا درش بسته نشه..
وارد آسانسور میشمو دکمه ی طبقه ی هفتمو میزنم ..
تو آینه ی آسانسور به خودم نگاه میکنم..
به چشم های قهوه ای خسته ام !
به صورت بی حالم !
به ابروهای پر و بهم ریخته ام !
به لباس های معمولی و ساده ام..
به کفش طبی قهوه ای رنگم !
همه ی اینها یادآور روز پر کارم بوده !
به طبقه ی هفتم میرسم….وارد سالنی میشم که متشکل از دوتا واحده !
دوتا واحد روبروی هم !
دو تا در قهوه ای سوخته ..درهایی تیره تر از چشمهای من !
کلیدمو از کیفم بیرون میارم…با چرخش کلید تو قفل ، در واحد روبرویی باز میشه..همسایه ی روبرویی ، با تاپ و شلوارکی زیر زانو میاد جلوی در !
دست به سینه نگاهم میکنه و لبخند منظور داری میزنه !
چشمهای سبزش از همیشه بیشتر میدرخشه !
لبخند کجش ، شبیه پوزخنده !…با نگاهش ، سر تا پامو زیر نظر میگیره !
زیر لب سلام میکنم که با روی باز جوابمو میده !
داخل واحد خودم میشم…از بین در نگاهش میکنم ….هنوز نگاهش به منه !
نگاه ازش میگیرمو درو میبندمو سرمو به در تکیه میدم..چشمهامو میبندم تا کمی از فشاری که روم هست کم بشه ….شاید فقط کمی از این فشار لعنتی کم بشه….شاید..
یک راست به آشپزخونه میرم….طبق معمول هیچ غذایی برای خوردن نیست….در یخچالو باز میکنم..خدا رو شکر ، دو تا دونه تخم مرغ هست..
یه کمم سوسیس دارم..خوبه !
خودش میشه یه غذای خوشمزه !
به اتاقم میرم !
اتاق خونه ی لوکسم که برعکس لوکس بودن و شیک بودن خونه ، وسایلش ساده و معمولیه !
مثل لباسهام..
مثل یخچال خالیم..
هرچقدر که لازم باشه کم خودم میذارم ، تا بتونم اینجا و تو این محل زندگی کنم !
کلی گشتم تا این خونه رو پیدا کردم….یه آپارتمان دو خوابه ی هشتاد متری !
برای من هم بزرگه و هم زیاد …ولی به خاطر کارم ، مجبورم تو این محله زندگی کنم !
شاگرد خصوصی دارم و بهشون زبان درس میدم !
بعضی ها میان خونه ام ، و بعضی هم تو خونه ی خودشون راحت ترن !
این جور مواقع من میرم خونه اشون ….اکثرشون همین حوالی زندگی میکنن …همه بچه مایه دارنو پول خوبی میدن !
گذشته از اون ، همه اشون یاد گرفتن زبانو از نون شبشونم واجب تر میدونن !
سالی چند بار میرن مسافرت خارج از کشور ……بایدم زبانو فول باشن !
تو این محل زندگی کردن چندتا مزیت داره …..یکی اینکه به خونه ی شاگردهام نزدیکه…….چه اونها بخوان بیان خونه ی من و چه من بخوام برم خونه ی اونها راحتم !
دوم اینکه اهالی این منطقه کاری به کار هم ندارن …….برام مشکل درست نمیکنن !
سوم اینکه اینجا مشتری بیشتر دارم !
چهارمم اینه که مشتری هام خوب پول میدن !
عیدها هم خوب عیدی میدن !
برای هر کار کوچیک ، مثل یاد دادن یه ضرب المثل ساده، پاداش بهم میدن !
گاهی هم خودشون منو میرسونن !
تنها مشکلم اجاره خونه امه !
از زمان دانشجوییم کار کردم …..اون موقع خوابگاه بودم ….همه ی پولمو جمع کردم ….بعد که دیدم بیشتر مشتری هام برای اینجا هستن ، عزممو جمع کردم ، تا همین حوالی خونه بگیرم !
خوب کار کرده بودم ، ولی مجبور شدم همه ی پولمو برای رهن خونه بدم !
تازه بدتر اینکه کافی نبود و اجاره هم باید بدم !
هرچی کار کنم باید بدم اجاره !
یه کمی هم ذخیره میکنم ، ولی اونقدری نیست که حسابی پس انداز بشه !
اوایل میگفتم اگه قراره هرچی کار میکنم برای اجاره خونه بدم ، پس چه کاریه !”
ولی بعد دیدم ، روز به روز مشتری هام بشتر میشن ..
اینطور که حساب کردم ، تا سه ماه دیگه وضعیتم بهتر میشه و میتونم یه کم هم پس انداز کنم !
پول این ماه اجاره امو بدم ، دیگه مشکلی ندارم ….اما بدبختیم اینه که برای این ماه کم آوردم !
یه هفته از اول برج گذشته و من هنوز اجاره خونه رو ندادم !
صاحب خونه گفته بدم به پسرش …..خودش مرد خوبیه و کاری به کم و زیاد و حتی دیرو زود شدن اجاره نداره !
اما پسرش ……همه رو میگیره و خرج الواطی میکنه !
الانم هی کیشیک میشکه که پولشو بگیره …….باباش که اینجا زندگی نمیکنه !
یه واحد اینجا رو دادن به پسره تا مستقل باشه و راحت زندگی کنه ….اونم چه زندگیی میکنه !….همه ی بیستو چهار ساعت عمرش خلاصه شده تو خوش گذرونی !
من بدبخت ، صبح تا شب جون بکنم ، اون وقت بدم به اون تا…. استغفرا..
لباسهامو عوض میکنمو برمیگردم به آشپزخونه !
یه دونه از تخم مرغ هارو تو ماهی تابه میشکنم وکمی هم سوسیس روش رنده میکنم !
خب ، آماده ست !
میذارمش رو میز دو نفره ی وسط آشپزخونه !….یه بسته ی کوچیکم سس گوجه دارم !..میریزم روشو با اشتها میخورم !
همه رو که خوردم ، ته نونمو کف ماهی تابه میکشمو با ولع میخورم !
اوممم !…….عالیه !
خدایا شکرت !
همینم گیر خیلی ها نمیاد !
از جام بلند شدمو تنها ظرف کثیفمو شستمو بعدش ، بدن خسته امو به تخت خوابم سپردم !
باز زمین داره میلرزه !……همه جا در حرکته !
انگار نمیخواد آروم بشه !………نمیخواد از حرکت بایسته !
بابا و مامان دارن داد میزنن !…….مامان مدام محمدو صدا میزنه !
بابا دستهای نوشینو گرفته ..
علی میخواد دستمو بگیره ولی دستش به من نمیرسه !
با ترس داد میزنم که منو تنها نذارن !……لرزش بعدی زمین همه رو از هم جدا میکنه !
شکاف بزرگی روی زمین پدیدار میشه….همه نا پدید میشن و من تنها میمونم !
با داد از خواب بیدار میشم ..
همه ی بدنم عرق کرده !….این کابوس شش ساله که با منه !
هر وقت خیلی خسته ام میاد سراغم !….میادو یادم میاره چطوری عزیز ترین افراد زندگیمو تو زلزله از دست دادم !
من تهران بودم…..صبح از خواب بیدار شدم ، ولی چه بیدار شدنی !
همه حرف از زلزله میزدن !……از زلزله ی عظیم بم !…….کشته زیاد داده بود..زخمی هم زیاد بود….با شنیدنش مثل ابر بهار شروع به گریه کردم…..با تلفن خوابگاه به خونه امون زنگ زدم !
اما بی فایده بود ، خط ها مسدود بود !
شاید زیادی خوش خیال بودم که فکر میکردم خانواده ی من زنده موندن و من میتونم باهاشون حرف بزنم !
به کمک هم اتاقیم وسایلمو جمع کردمو با یه کوله پوشتی و یه دنیا استرس و نگرانی به ترمینال رفتم !
ولی با گفتن مسیرم ، همه با پوزخند نگاهم میکردن !………انگار دارن به یه دیوونه نگاه میکنن !
انقدر اشک ریختمو التماس کردم ، تا یه نفر حاضر شد منو با خودش ببره !
اون موقع نگران هیچی نبودم ، حتی اینکه اون راننده چه بلایی ممکن بود به سرم بیاره هم مهم نبود !
فقط رفتن پیش خانواده ام مهم بود !
اما کمی که پیش رفتیم ، فهمیدیم راهها مسدود و بسته هستن !…..با چه مکافاتی فهمیدم همه ی خانواده ام زیر خروار ها خاک مردن !
همه اشون رفتنو منو تو این دنیای بی درو پیکر تنها گذاشتن ……هیچ کس برام باقی نمونده بود !
خاله هام ، عمو هام ….عمه هام و دایی هام !…..همه اشون رفته بودن !
کاش حداقل یه نفر برام مونده بود !
اکثر افراد خانواده ی ما تو یه منطقه و محله زندگی میکردن ، برای همین همه اشون مردن !
شاید اگه یکیشون یه منطقه ی دورتر بود ، الان یه نفر برام مونده بود ……..راضی بودم یکی بمونه ، حتی اگه بد زبون ترینشون باشه !
حتی اگه حسود ترینشون باشه …….ولی فقط باشه !…..باشه تا مردم با نگاهشون بی کسیمو تو سرم نزنن!
***
بلند شدمو وضو گرفتم و دو رکعت نماز به نیت خانواده ام خوندم !
به نیت پدرو مادرم و دو برادرم و تنها خواهرم …بعد از خوندن نماز کمی آرومتر شدم !
به ساعت نگاه کردم..سه نیمه شب بود…..دوباره رو تخت دراز کشیدم….بعد از اون اتفاق شوم ، یک سال دانشگاه نرفتم و مرخصی گرفتم !
اون سال ترم چهارم بودم…..یک سال عقب افتادمو ، اشک ریختمو حسرت خوردم……حسرت اونهایی که رفتن….حسرت همه ی خانواده امو که الان با همن !
یک سال طول کشید تا تونستم خودمو از نو بسازم !
من از بچگی عاشق زبان بودم !…همیشه کتاب های آموزشی رو میخریدمو میخوندم….از اصطلاحاتی که یاد میگرفتم برای همه میگفتم..
همیشه به ارگ بم میرفتمو با مسافرهای خارجی صحبت میکردم…وقتی با تعجب به جثه ی کوچیکم نگاه میکردن ، با غرور سرمو بالا میگرفتمو تو دلم ذوق میکردم….عاشق بناهای تاریخی بودم !
عاشق صحبت کردن با مردم هم بودم…..همین باعث شد ، وقتی خیلی کوچیک بودمو با مامانم ارگ رفته بودیم ، وقتی مسافرها از مامانم سوال پرسیدنو مامانم نتونست جوابشونو بده….اصرار کنم که منو کلاس زبان ثبت نام کنن !
اونقدر خوندمو کار کردم که برای کنکور مترجمی زبان ، دانشگاه تهران قبول شدم !
از سال اولم به همکلاسی هام کمک میکردم …تا جایی که همه ازم تعریف کردنو کم کم تو خوابگاه براشون کلاس خصوصی میذاشتم و مقالاتشونو ترجمه میکردم….بعد از رفتن مامان و بابا….اون یک سال که زندگی رو کنار گذاشته بودم ، از همون پولهایی که بدست آورده بودم خرج کردم..
بعد از اون یکسال ، بعد از گذروندن دوره ی نقاهتم ، دوباره شدم همون نگار سابق….همونی که تو دانشکده حرف اولو میزد..
درس خوندمو تدریس کردم ، تا شدم اینی که الان هستم ..معلم خصوصی زبان…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان واحد روبرویی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان وحشت با ارواح

$
0
0

عنوان رمان:وحشت با ارواح

نویسنده:سمیرا ۷۳

تعداد صفحات پی دی اف:۸۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:رویا دخترجوانی است که به دلیل سفرمادرش برای شرکت در یک کنفرانس پزشکی و سفر برادرش به شمال کشور برای ساخت یک موزیک ویدیو مجبور می شود مدتی را با دوست خود تینا در خانه باغ قدیمی شان تنها بماند اما پس از مدتی اتفاقاتی که برای آنها می افتد موجب ترس و وحشت شان می شود و آنها را وادار می کند که به گذشته خانه باغ سفر کنند که آنها با واقعیتی تلخ و ترسناک رو به رو می کند..

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
آنچه ترس را برمی انگیزد ناشناخته هاست.(کریستین بوبن)
من رویا قصددارم امروز داستانی را برایتان تعریف کنم که هنوز هم با یادآوری آن مو بر تنم سیخ می شود. داستان از یک شب گرم تابستانی شروع می شود. شبی که حدوداً یک ماه از نقل مکان ما(من،مامان مینو و رایان داداشم)به این خانه باغ که در یکی از دنج ترین وخوش آب و هوا ترین مناطق حومه شهر قرار داشت می گذشت. منطقه ای که خانه ما در آن قرار داشت اکثرش را ویلا ها و باغ ها تشکیل داده بود. منطقه ای که علی رغم دنج بودن بسیار کم رفت آمد بود و دلیل این رفت آمد کم نیز اتفاقاتی بود که در طی دوسال گذشته رخ داده بود که یکی از مهم ترین این اتفاقات گمشدن مرموز چند دختر و زن جوان(که یکی از گمشدگان همسر مهندس امیری –صاحب سابق خانه باغ ما- )در این منطقه بود. گمشدگانی که تا آن روزکوچکترین نشانی از آنها به دست نیامده بود و همین موضوع باعث اجتناب مردم از این منطقه شده بود. خانه باغ ما دارای یک باغ بزرگ که انواع درختان سربه فلک کشیده در آن کاشته شده بود و یک ساختمان به سبک معماری قدیم و البته کمی ترسناک و عجیب(که دلیلش را در طول داستان برایتان میگویم) خانه باغ ما را تشکیل می داد. من با وجود گذشت یک هفته از اقامت مان در آنخانه به محض تاریک شدن هوا من دچار ترسی عجیب می شدم آن شب هم برای کم کردن ترسم خودم را خواندن رمانی که به تازگی از اینترنت دانلود کرده بوده سرگرم کرده بودم. ساعت نزدیک ده شب بود که صدای ماشینی را از داخل باغ شنیدم کمی ترسم کم شد. کمی بعدصدای باز شد در سالن را شنیدم و بلافاصله صدای مامان مینو را که اسمم را صدا میکرد.
-رویا رویا؟
از جایم بلندشدم و به سمت در ورودی خانه رفتم. مادرم با دیدن من با تعجب به من نگاه کرد.
-چیزی شده مامان؟
-تو اینجایی؟پس چرا در زیر زمین رو باز کردی؟
-زیر زمین؟ من اونجا چیکار دارم؟
مادرم سری تکان داد و از ساختمان خارج شد و کمی بعد برگشت.
-تو چرا هنوزبیداری؟
-خوابم نبرد.چقدر دیر اومدین مامان؟
-موندم بیمارستان کارام رو سر و سامون بدم که این یه هفته که نیستم مشکلی پیش نیاد.
سری تکان دادم.
-فردا میرید؟چه قدر زود.
-آره.
-حالا چقدرطول می کشه؟
-نمی دونم اما احتمالاً یکی،دو هفته رو طول می کشه.
سری تکان دادم و مادرم به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. من هم دوباره روی مبل نشستم ومشغول خواندن رمان شدم. بگذارید کمی برایتان از معماری خانه برایتان بگویم. خانه دو طبقه بود. سالن طبقه اول حالت پنج ظلعی داشت و از در ورودی تا سالن اصلی یک راهروی نسبتاً بزرگ بود که پس از رد کردن راهرو به سالن اصلی می رسیدیم .در طبقه اول سه اتاق نسبتاً بزرگ که هیچکدام نورگیر نبودند و دوتای آنها با یک راهروی طولانی ویک در مخفی که در نگاه اول به ظاهر در کمد بود به هم راه داشتند و دو تا از اتاقها در راهرو قرار داشتند و یکی دیگر از اتاق ها با فاصله کمی از اتاق ها در مقابل راه پله های طبقه دوم قرار داشت. آشپزخانه خانه نیز در سمت چپ سالن قرار داشت.سرویس بهداشتی خانه نیز در سمت راست راهرو مقابل اتاق ها قرار داشت. اتاق های پایین مربوط به من و مامان مینو بود و یکی از سه اتاق طبقه بالا مربوط به برادرم رایان بود که به دلیل اقتضای کارش(آهنگسازی و کارگردانی)تمام روز را با سر وصدا میگذراند آن اتاق را به دلیل دنج بودن انتخاب کرده بود. طبقه بالا نیز به وسیله تعداد نسبتاً زیادی پله از طبقه اول جدا شده بود. آن طبقه نیز همچون طبقه اول سه خوابه بود و یک سرویس بهداشتی کوچک نیز داشت. آنقدر محو خواندن رمان بودم که متوجه گذر زمان نشدم همین که چشمم به ساعت افتاد متوجه شدم سه ساعت است که درحال خواندن رمان هستم. با خستگی لپ تاپم را خاموش کردم و ازجایم بلند شدم و به اتاقم که اتاقی مقابل حمام بود رفتم. اتاق من مثل دو اتاق دیگر یک اتاق نسبتاً بزرگ بود ودکوراسیون اتاقم ترکیبی از رنگ سفید و آبی بود که باعث می شد کمی از تاریکی اتاق بکاهد. در گوشه از اتاق یک میز لوازم آرایش با انواع لوازم آرایشی و یک دو کمدنسبتاً بزرگ با انواع لباس ها و مانتو های مختلف گذاشته بودم. درگوشه ی دیگر اتاق هم میز کامپیوتر و تخت خوابم گذاشته شده بود. پس از گذاشتن لپ تاپ روی میز به سمت تختم رفتم و خوابیدم. نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صدای شرشر آب حمام ازخواب بیدار شدم در ابتدا نترسیدم زیرا رایان عادت داشت زمانی که از سرکار می آمددوش می گرفت اما زمانی که صدای آب طولانی شد با خستگی از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم و به سمت حمام رفتم. صدای شرشر آب در سالن هم به گوش می رسید. چندبار درزدم و برادرم را صدا کردم.
-رایان رایان تویی؟
جوابی نیامد.کمی ترسیدم به همین دلیل دست بردم و در را باز کردم چراغ حمام خاموش بود اماصدای شرشر آب همچنان به گوش می رسید. وارد حمام شدم و کورمال کورمال پیش رفتم وکلید برق را زدم.چراغ روشن شد. از رختکن گذشتم و در حمام را باز کردم. چیزی درحمام دیدم که از ترس قلبم ریخت. هیچکس در حمام نبود اما آب همچنان باز بود. بسم الله گویان به وارد شدم و دوش آب را بستم و پس از خاموش کردن چراغ از حمام خارج شدم ودر را پشت سرم بستم و به دیوار تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و دوباره به اتاقم رفتم و خوابیدم.
فردای آن روزبا صدای برادرم رایان از خواب بیدار شدم.
-رویا رویا پاشو دیگه.
با خستگی غلطی زدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم کردم. با دیدن ساعت نه و نیم مثل فنر ازجایم بلند شدم و به دستشویی رفتم و سپس به آشپزخانه رفتم و پس از درآوردن پنیر،خیار،گردو و کره و عسل از یخچال مشغول چیدن میز صبحانه شدم.
- چه عجب بیدار شدی.
به سمت صدابرگشتم و رایان را دیدم که دست به سینه به در آشپزخانه تکیه داده است و پوزخندی روی لبش است. چیزی به روی خودم نیاوردم و لبخند زدم.
-سلام.
-علیک سلام.صبحونه حاضره؟
-آره بیابشین.
رایان جلوآمد و پشت میز نشست.لیوان چای را مقابلش گذاشتم و یک لیوان چایی نیز برای خودم ریختم و مشغول خوردن صبحانه شدیم.آنقدر فکرم درگیر بود که دیگر طاقت نیاوردم وموضوع دیشب را با رایان درمیان گذاشتم.
-داداش دیشب دوش حمام خود به خود باز شده بود.
-از لوله هاشه قبلاً هم یکی-دوبار اینجوری شده بود.
-پس چرا هیچکاری نکردی؟
-از شمال که برگشتم یه لوله کش میارم.
-شمال؟!-آره برای کلیپ باید برم.
-چقدر طول میکشه؟
-یه –دو هفته رو حتماً میکشه.
-یعنی من تنها تو خونه بمونم؟
-راستی گفتی تنهایی. صبحونه تو که خوردی یه زنگ بزن تینا بیاد اینجا.
نگاهی به رایان کردم که سرش را پایین انداخته بود و سعی می کرد خود را آرام نشان دهد. لبخندکمرنگی زدم. می دانستم که مدتی است رایان به تینا علاقه مند شده است اما آنقدرمغرور بود که تا آن روز چیزی به روی خودش نیاورده بود. تینا دوست دوران راهنمایی من بود که در دانشگاه هم رشته بودیم واقعاً دختر خوبی بود. نگاهی به رایان کردم. الحق برادرم جذاب بود. پوست نسبتاً سبزه با چشم و ابروی مشکی و عینکی با قاب ظریف روی چشمانش قرار گرفته بود. تی شرت سفید و شلوار جین نیز به تن داشت.
-چیه؟زل زدی به من؟
-چیزی نیست.
سرم را پایین انداختم و مشغول خوردن صبحانه شدم. پس از صبحانه رایان برای استراحت به طبقه بالارفت و من مشغول جمع کردن میز و شستن ظروف شدم.بعد از اینکه شستن ظرف ها تمام شدبه اتاقم رفتم و موبایلم را از روی میزعسلی کنار تختم برداشتم و شماره تینا راگرفتم. صدای آهنگ پیشواز تینا به گوشم رسید:
الهی قربونت برم
تو غصه منو نخور
منم یه جور سرمیکنم
تو خیلی ساده دل ببر
تو فکر هیچیُ نکن
ببین هنوزم سرپام
فقط واسه دلتنگی
اگه که اشکِ تو چشام
پشتم ببین خمیده نیست
فقط یه بغض تو گلوم
تو رو خدا پاشو برو
نیا با گریه رو به روم
یه روز باید اینطور میشد
یا خیلی زود یا خیلی دیر
یه لطفی کن یواشکی
دیگه سراغمو نگیر
(قسمتی از ترانه تو غصه منونخور-مجیدخراطها)
تینا به محض جواب دادن گوشی شروعبه جیغ کشیدن کرد.
-تو خجالت نمی کشی رویا؟ بعد از این همه مدت زنگ می زنی؟……… به تو هم می گن دوست؟……….. چرا اون گوشی کوفتی رو جواب نمی دی.
-تینا نفس بکش خفه شدی.
تینا دوباره جیغ زد: حرف نزن.
تینا دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد. بلاخره بعد از چند دقیقه ساکت شد انگار شک کرده بود که من قطع کردم:
- رویا رویا هستی؟
-همین جام.
-چرا حرف نمی زنی؟
-خوب تو می گی حرف نزن.
-من این همه حرف می زنم تو گوش نمیدی حالا صاف اینو گوش کردی؟
-بده دخترخوبیم؟
-ای بابا تو آدم نمی شی.چه خبر؟
-خیلی کنجکاوی نه؟
-نخیر من اصلاً کنجکاو نیستم فقط یه کم فضولم.
با گفتن این حرف هردو شروع به خندیدن کردیم.
-اینو خوب اومدی. میگم تینا یه چند روز پاشو بیا اینجا.
-برای چی؟
-مامانم که رفته سفر داداشم که داره میره شمال. میایی؟
-باشه اتفاقاً خودمم بیکارم. کی بیام؟
-واسه ظهر بیا که نهارم با هم بخوریم.
-نه دیگه بعد از نهار میام.
-پس منتظرم.بای.
-بای.
گوشی را قطع کردم و لپ تاپم را برداشتم و روشنش کردم و مشغول خواندن رمان شدم.درحال خواندن رمان بودم که سر وصدایی از داخل حیاط شنیدم کمی دقت کردم متوجه شدم صدا التماس می کند و کمک میخواهد انگار از چیزی ترسیده است. از جایم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. اول میخواستم به حیاط بروم و سر و گوشی آب دهم اما جرئت نکردم به همین خاطر به طبقه بالارفتم و در اتاق رایان را زدم:
-رایان……. داداش.
صدای رایان با خستگی از داخل اتاق شنیده شد:
- چیه؟
-بیا کارت دارم.
چند لحظه بعد در اتاق باز شد وبرادرم از اتاق خارج شد.
-چیه؟
-یه صدا میاد
.-صدا؟! از کجا؟
-از تو حیاط.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان وحشت با ارواح اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان وسوسه سیب حوا

$
0
0

عنوان رمان:وسوسه سیب حوا

نویسنده:رز وحشی و niloofarnaz

تعداد صفحات پی دی اف:۳۳۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:شیدا و یاسمن دوتا دوست هستن که تو تهران دانشجو هستن ، سره یه کل کل بچه گانه با دوتا از پسرای دانشگاه قدم تو راهی میزارن که زندگیشون رو تغییر میده و در این بین شیدا در پی اثبات خودش به یکی از دانشجوهاست پاش میلغزه و سروش که عاشقشه با کمک یاسمن میخوان اون رو از این باتلاق بکشن بیرون اما . . .

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
همیشه از سه شنبه ها بدمون می اومد از اون سه شنبه های سرد و بی روح که باید تو ازمایشگاه مثل ماست وایمیستادیمو از ترس سرمون رو بالا نمی اوردیم ، فضا انقدر وحشتناک بود که وقتی به هم نگاه میکردیم همگی حس میکردیم ویبره بدنمون دائم شده و هیچوره نمیشه سایلنتش کرد.
چه استاد سخت گیری بود این استاد محمدی پور…
وای وقتی که راه میرفت و حرف میزد دیگه کلا نفسامون بالا نمی اومد و قلبمون عینهو قلبه گنجشک تند تند میزد ،
اون روز هم مثل همیشه سروقت و به موقع وارد ازمایشگاه شد و با یه نگاه گذرا بچه هارو برانداز کرد تا ببینه همه هستن یا نه …وای به حال اونی که به موقع سر کلاس حاضر نمیشد ، عملا فاتحشه اش فرستاده میشد و کارش با کرام الکاتبین بود …
خلاصه اینکه محمد پور جلادی بود برا خودش!
اون روز بازم این یاسمن خیر ندیده دیر کرده بود…کجا بودو سرش به کجا گرم شده بود اینو فقط خودش میدونست…
چه استرسی میگرفتم وقتی این یاسی دیر میکرد…اخرم استاد محمدی پور این واحدشو حذف میکرد…یاسی با این اخلاقاش اصلا از استاد خوشش نمی اومد…حالا نه که کسی خوشش می اومد…اما اون بدتر بود ، اونقدر که جرات میکرد مخصوصا سر کلاسایه این استاد دیر کنه و از لجش استاد رو عمدا عصبانی کنه…
ولی خدایی وقتی استاد عصبانی میشد عجب بشر نابی میشد …هیچ نازو عشوه و اشک و ناله ای هم نمیتونست این بشرو رام کنه…
اگه یه روز یاسی و استاد با هم دوئل راه مینداختن اصلا تعجب نمیکردم
خانم شیدا شاهین فر …شیدا شاهین فر…شیدا شاهین فر…
یهویی یکی یه نیشگون ازم گرفتو گفت کجایی تو؟استاد داره صدات میکنه!…
با تته پته گفتم :استاد با منین؟
استاد: نه …با خواجه حافظ شیرازی ام…بله با شمام خانم…حواستون کجاست؟معلوم هست کجا سیر میکنین؟ باز کدوم بازیگر و خواننده و پسری دلتون رو برده که این طوری از کلاس غافل شدین؟
بچه ها زدن زیر خنده…
تو دلم گفتم ،ای کوفت ..ای درد…
وای خدا این استاد ابرو نمیذاشت واسه ادم با این طرز حرف زدنش…ادم حتی اگه عاشقم میشد این میفهمیدو پته و پوته ی ادمو به باد میداد…
دوباره با صدای استاد به خودم اومدم
خانوم شاهین فر؟
هان ؟
کلاس رفت رو هوا .
گفتم اخ ببخشید بله استاد؟
این دوستتون خانم اریانفر چرا نیومدن؟
چیزه استاد الاناست که بیاد حتما یه طوری شده که دیر کرده وگرنه اون که اهل دیر کردن نبود…
استاد: بهرحال وقتی اومدن خودشون با پای خودشون برن بیرون چون من کسی بعد خودم راه نمیدم…
اوه اوه چه اوضاع خیطی بود…حالا من به این بشر چی بگم ؟ کجایی تو ؟اه…
وسطای کلاس بودیم که یهویی یاسی شیلنگ تخته زنان وارد ازمایشگاه شد…یه نگاهی به من کرد و بعد مستقیم رفت سراغ استاد…انگار خودش میدونست چه گندی زده.
نمیدونم رفت به استاد چی گفت که استاد بهش گفت
فقط این دفعه رو میبخشم اما جریمه میشین…
یاسی هم گفت اشکال نداره استاد هر جریمه ای بگین قبوله…
استاد جواب داد
نه تنها شما جریمه میشین این دوستتون خانم شاهین فر هم جریمه میشن…
جانم ؟این دیگهچرا منو قاطی میکنه؟ به من چه این دختره ی خیر ندیده دیر اومده…من چرا باید جریمه بشم…استاد این دفعه رو کرد به جفتیمون و گفت
خانم اریانفر به خاطر دیر اومدنشون و شما به خاطر اینکه امروز اصلا حواستون سرجاش نیست فکر نکنین من نمیفهمم ها…خیلی هم خوب می فهمم …تو دلتم منو فحش نده…جریمه سنگین نیست فقط باید ازمایشایه دو جلسه قبل رو یه بار دیگه انجام بدین تا حواستون سرجاش بیاد…خانم اریانفر دیگه دیر نکنن و شما هم عشقو عاشقیاتونو سرکلاس نیارین…
این حرفو که گفت تمام پسرایه کلاس زدن زیر خنده…اب شدم از خجالت …این لعنتی چرا با من این طور صحبت میکرد اصلا امروز چه مرگش بود؟ چرا دق دلیاشو سر من داشت خالی میکرد…عشقو عاشقیم کجا بود…یه نگاهی انداختم به سروش و دیدم قرمز شده و روشو برگردونده …
فهمیدم کار کار اونه…لعنت به تو سروش…لعنت به تو با اون نگاهای عاشقانه ات که حتی سرکلاسایه این استاد هم دست بردار من نیستی . اخه ادم عشق و عاشقیات و نگر دار برا کافی شاپی رستورانی چه بودنم پارکی ، بابا لااقل سرکلاس این یکی کمتر نگام کن…ای ضایع..ای وامونده …ای بدبخت…نشونت میدم… بزا کلاس تموم بشه
یاسی که خوش خوشانش بود…دیر کرده بود جریمه اشم که شریک شده بود…دیگه چی میخواست از این بهتر؟
کلاس که تموم شد پرسیدم
معلوم هست تو کدوم گوری بودی که دلیلتم واسه استاد قابل قبول بود؟
یاسی گفت هی روزگار …تصادف کردم یه موتوری بهم زدو در رفت منم بدنم کوفته نتوستم به موقع خودمو برسونم…هیچکسم نبود به داد من برسه اصن یه وعضی …
گفتم یاسی الهی بگردم طوریت که نشده چرا نرفتی بیمارستان؟موتوریه چی شد؟چرا دادو فریاد نکردی؟چرا…چرا؟؟؟؟
یهویی یاسی پقی زد زیر خنده و گفت
تصادفم کجا بود…باور کردی؟ب ا بچه های خوابگاه رفته بودیم دوست پسر نازیو ببینیم اونم که نیومد…
وای خدا یاسی…الهی تیکه تیکه شی..الهی خیر نبینی…الهی بترشی ..الهی غضنفر بیاد شوهر تو بشه…الهی…الهی…
اخا ما به غضنفرشم راضیم . حرفیه ؟ اما تو مثله اینکه به یکی دیگه راضی هستی
من به خاطر تو و اون پسره ی احمق جریمه شدم…میفهمی…ابروم رفت…اون پسره ی احمق ان چنان بهم نگاه میکنه که حتی استادم فهمیده…حالا این استاد احمق عوضی به جای اینکه اونو تنبیه کنه منو جریمه کرده …به خاطر چی ؟ فقط به خاطر اینکه من تو فکر بودم …
استاد هم فهمیده تو چه مارموزی هستی
نخیر . اون استاد ای کیو هم فکر کرده من تو فکر این سروش دیوونه ام…تو هم که دیگه بدتر رفتی خوش گذرونیاتو کردی اومدی دروغم گفتی
دروغ گفتم که گفتم . یه دونه اش حلاله
حالا کاش دوست پسرشو دیده بودی …دلم نمیسوخت…اونم ندیدی که…اه …اه ..اه…شیش ساعت اضافه کلاس داشتن میدونی یعنی چی؟ یعنی جلسه دیگه همه میرنو منو تو باید وایستیم دو تا ازمایش دفعه قبلو دوباره انجام بدیم…از جفتتون نمیگذرم…این وسط ، جلو ملت هم سنگ رو یخ شدیم…اخه ارزششو داشت؟؟؟
یاسی طبق معمول داشت واسه من فلسفه میبافت که چند تا از پسرا اومدن سراغمون…
چطورین خانوما؟ کشتی هاتون غرق شده
یاسی زود پاچه گرفت : خفه شید . خودتون ازمایش رو دوباره تکرار کنین ببینم کشتیهاتون وضعیتشون چطوره
یعنی عرضه یک جریمه اکنسل کردن هم ندارین…به شما هم میگن دختر اخه…
یاسی گفت :یعنی چی ؟یعنی میگین چیکار کنیم؟
شماها دخترین …برین ببینین دخترایه دیگه چیکار میکنن شماها هم همون کارو بکنین…
خدایا این احمقا چی میگفتن…نمیفهمیدم…هم من خنگ میزدم هم یاسی…
یکیشون گفت: کافیه شیدا یه نموره صداشو نازک کنه و یاسی هم یه نموره کرشمه بیاد…همین …تموم …جریمه کنسل…هرچند شما دو تا عرضه همین کارارو هم ندارین…اگه داشتین که اوضاعت این نبود…
تازه منو یاسی دوزاریمون افتاد که اینا چی میگن…
یهویی یاسی رفت جلو و تو صورت پسره واستادو گفت
اولا که بی عرضه خودتی و هفت جدو ابادت…ثانیا هم که ما اهلش نیستیم…
پسره که کپ کرده بود یهویی گفت
اولا که درست حرف بزن ثانیا هم که نگو اهلش نیستیم بگو عرضه و جنمشو نداریم…
دیگه عصبانی شدم ایندفعه نوبت من بود که برم جلو…رفتم تو صورتش نگاه کردمو گفتم خیلی بچه ای که بخوای درباره ی عرضه و جنم ما حرف بزنی حالا که حرف زدی باید تا اخر حرفت وایستی…من اگر این جریمه رو کنسل کنم تو چیکار میکنی؟
پسره و دوستاش به هم نگاه کردنو یه چشمکی به هم زدنو و گفتن زکی گنده برندار که توش میمونی ها…
حالا باشه اگر تونستین جریمه اتونو با این کارا کنسل کنین من کل کلاسو شیرینی میدم…
یهویی انگار با یاسی یه فکری زد به سرمون…همیشه همینجور بودیم ، فکرامونم با هم به ذهنمون میرسید…ی
اسی گفت و اگه ما یه کاری فراتر از این کاری که شما میگین بکنیم چیکار میکنین؟
من هم به دنبال حرف یاسی گفتم
اره راست میگه چیکار میکنین اگر منو یاسی استاد رو رام خودمون بکنیم؟
پسرا یهویی به هم نگاهی انداختن…انتظار این حرفو نداشتن…احتمالا اصلا به ما دو تا نمیخورد این کاره باشیم که اینا اینطور کپ کرده بودن… یکیشون
گفت منظورت از رام دوستیو ایناست دیگه؟؟؟
دوتایی جواب دادیم اونش که به خودمون مربوطه اما محض اطلاع جناب عالی شاید یه چیزی هم فراتر…
میخواین یا نه؟ پایه ی یه جریمه ی سنگین یه شرط بندی سنگین هستین یا نه؟
همشون به هم نگاهی کردن تقریبا مات مونده بودن…در نهایت یکیشون گفت اکی قبوله…تو محوطه دانشگاه حاضرم
جفتتونو سواری بدم اگر فقط بتونین یه نشونه یه عکس یا هر چیز دیگه ای بیارین از اینکه تونستین ذره ای استاد محمدی پور رو رام کنین چه برسه به اینکه جلوتر از این چیزا هم برین…شما دو تا مال این حرفا نیستین…تموم
یاسی گفت باشه منتظرمون باش به همین زودی…
منم چشمکی زدمو به نشونه ی پیروزی دستمو تکون دادمو خداحافظی کردم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان وسوسه سیب حوا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان یادت باشه

$
0
0

عنوان رمان:یادت باشه

نویسنده:سارا غضیانی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری به اسم آنیتاست که وارد یه راهی میشه و برای رسیدن به هدفش سختی های زیادی رو تحمل میکنه… تاوان های زیادی رو پس میده ….. روزگار تو این مدت سر ناسازگاری برمیداره و دنیا رو به کام این دختر تلخ میکنه … تنها چیزی که باعث میشه آنیتا هر روز از هدفش دورتر بشه زود قضاوت کردنش در مورد مسائلیه که براش اتفاق می افته … از طرفی هم شدیدا درگیر درسو ادامه ی تحصیلشه اما با وجود این همه اتفاق، همه ی تمرکزش بهم میریزه….. هر راهی رو میره تا بفهمه چرا یه دفعه زندگیش از هم پاشید اما به بنبست میخوره… به جایی میرسه که دیگه حتی حوصله ی خودشم نداره چه برسه به بقیه…. زندگی کردن براش پوچ و بی معنی میشه…. اما گناه این دختر چیه؟!! بعد این همه سختیو تاوان پس دادن میتونه به هدفش برسه؟!! بازم میتونه برای خانوادش همون آنیتای قدیم بشه یا این راه اونو برای همیشه از زندگیش دور میکنه؟!

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
- آنیتا دخترم؟
- بله مامان؟
- عزیزم مادر آترین زنگ زد خونمون برای آخر هفته قرار خواستگاری روگذاشت!
- مامان جان من چند بار بهتون بگم قصد ازدواج ندارم ، میخوام به درسم ادامه بدم،بعدشم ۶ ماه بیشتر نیست که از ماجرای منو عرفان میگذره ، خودتون دیدین چه جوری آبرومو تو فامیل برد ، دیدین چه جوری با خودمو احساسم بازی کرد ، ولم کنین دیگه ، خستم کردین یعنی اِنقدر سربارتونم که میخواین زودتر ازدواج کنمو برم؟ من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام بعد شما میگین…….واقعا برای خودم متاسف شدم …
دیگه به حرفم ادامه ندادم ، بابام که صدامو شنیده بود از اتاق کارش اومد بیرون که ببینه باز چی شده اما من توجهی نکردمو رفتم سمت اتاقم ….. بعد از بلایی که عرفان سرم آورد خیلی عصبی شده بودم ….. با اینکه قرص اعصاب میخوردم اما بازم فایده ای نداشت …. نمیتونستم باورکنم کسی که میگفت عاشقمه … بدون من نمیتونه به زندگیش ادامه بده یه روزی تنهام بذاره و بره یا با احساسمو آبروم بازی کنه. خدایا مگه نمیگفت هیچ وقت تنهام نمیذاره پس چرا رفت؟چرا زمانی که منو به خودش وابسته کرده بود ولم کرد؟یعنی الآن روز و شبش چه جوری میگذره که با من نمیگذشت ؟ما که از بچگی با هم بودیمو انقدرهمدیگرو دوست داشتیم ، پس چرا یه دفعه همه چیو خراب کرد؟ روزو شب کارم شده بود فکر کردن به این چراها و زار زار گریه کردن . دفترچه ی خاطراتمو باز کردمو شروع کردم به خوندن.
داستان ما از اونجایی شروع میشه که وقتی من درسمو تموم کردمو درگیر ادامه ی تحصیلم بودم عرفان رفتاراش با من عوض شد…. فهمیدم یه خبرایی هست اما زیاد بهش توجه نکردم چون بیشتر درگیر کنکورو آیندم بودم ….. از طرفی هم منو عرفان اِنقدر از بچگی بهم نزدیک بودیم که پسر عمه ها و پسر عموهام بهش حسودی میکردن ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بخواد حسی نسبت بهم پیدا کنه ، اما از شانس بد من تو اوج جوونیو نادونیم شروع کرد رو مخم رفتن که دوستم داره ، بدون من نمی تونه به زندگیش ادامه بده و……. از این حرفایی که اکثر پسرا برای وابسته کردن دخترا به خودشون میزنن .اولش اهمیتی نمیدادم ، میگفتم جوونه سنی نداره این حرفاشم از روی هوسِ ، اما بعد از مدتی با حرفا و کاراش حس منم نسبت بهش تغییر کرد ، وابستش شده بودم ، دیگه طاقت دوریشو نداشتم، برای همین یه روز به همراه عمه و شوهر عمم اومدن خواستگاری ، اولش خانواده هامون راضی نبودن ، چون منو عرفان پسر عمه دختر دایی بودیمو اونا هم با این موضوع مشکل داشتن ، اما چون ما خیلی همدیگرو دوست داشتیم یا بهتره بگم من اِنقدر دوسش داشتم که خانوادهامون هم راضی به این ازدواج شدن ولی ای کاش هیچوقت نمیشدن ، حداقل شاید الآن من به این روز نمیوفتادم …… بالاخره بعد از یک ماه صبر و تحمل نامزد کردیم . تقریبا نزیک ۹ ماه با هم بودیم طی این مدت همه چیز خوب پیش میرفتو بهترین روز های من سپری میشد ، اما این آخریا به جایی رسیده بودیم که دیگه عرفان مثل غریبه ها با من رفتار میکرد و خبری از اون حرفای عاشقونش نبود ، یه دفعه همه چیز بینمون عوض شد ، حالا من عاشقش شده بودمو اندازه ی جونم دوسش داشتم اما اون ……. همیشه وقتی از دانشگاه تعطیل میشدم میومد دنبالمو تا غروب با هم بودیم یا آخر هفته ها از صبح تا شب میرفتیم بیرونو میچرخیدیم ، اما دیگه هیچ کدوم از این کارا رو نمیکرد ، خیلی شوکه شده بودم ، دلیل این کاراشو نمیدونستم. یه روز که دلم خیلی گرفته بود و داغونتر از همیشه بودم سوئیچ ماشینمو برداشتمو یه دروغی هم سر هم کردم به مامانمو بابام گفتمو ازخونه زدم بیرون…. فقط میخواستم برم یه جایی که هیچکس نباشه دوست داشتم تنها باشم ….. رفتم پارکی که بیشتر اوقات منو عرفان با هم میرفتیم ….. وقتی که رسیدم ماشینشو اونجا دیدم ….. از تعجب داشتم شاخ در میاوردم… سریع ماشینمو پارک کردمو رفتم جایی که همیشه میشستیمو با هم حرف میزدیم ….عرفان نشسته بود روی همون نیمکت همیشگی …. چیزیو که میدیدم نمیتونستم باور کنم. …… نمیخواستم زود قضاوت کنم…. رفتم جلو باید باهاش حرف میزدم خیلی عصبی شده بودم اما بزور خودمو کنترل کردم….. نزدیکشون شدم عرفان از دیدن من تعجب کرده بود…. الهام هم از ترس فقط نگام میکرد…. هیچی نمیتونستم بگم زبونم بند اومده بود…. منتظر نگاشون کردم….. عرفان که نگاه منتظر منو دید گفت:
- آنیتا برات توضیح میدم اون جور که تو فکر میکنی نیست
با صدای آرومو گرفته گفتم:
- اگه اون جور که من فکر میکنم نیست پس جریان چیه؟
الهام هیچی نمیگفت فقط نگاهمون میکرد رومو بهش کردمو گفتم:
- الهام تو با عرفان…..!؟اینجا……!؟جریان چیه؟چه خبره؟
هیچ جوابی نداشت که بهم بده ، دوباره رومو به عرفان کردمو گفتم :
- عرفان تو اینجا چی کار میکنی؟ دلیل اینکه انقدر رفتارت با من عوض شده این بود؟معلوم هست چِت شده؟ عرفانی که عشقم از دهنش نمیوفتاد ، اگه یه روز منو نمیدید روزش شب نمیشد کجا رفته؟؟؟ اون کارات کم بود حالا این یکیم بهش اضافه شده؟؟؟با دوست من میریزی رو هم ؟؟؟
دیگه نتونستم این حرفارو تو خودم بریزم…. من میگفتمو عرفان فقط گوش میکرد…. سرشو اِنداخته بود پائینو هیچی نمیگفت….. کنترلمو از دست داده بودم صدای گریم اوج گرفت…. تحمل دیدن این صحنه رو نداشتم….. دوییدم سمت ماشینم اونم دنبالم دویید تا جلومو بگیره اما نتونست….. سریع سوار ماشینم شدمو با سرعت حرکت کردم….. پشت سرم عرفانو میدیدم که وایستاده بودو نفس نفس میزد اما هیچی برام مهم نبود ، به هق هق افتاده بودم ،پخش ماشینو روشن کردم.
دیدی بی من داری میری
دیدی قولاتو شکستی
دیدی راست گفتم عزیزم
دیدی چشمامو نخواستی
دیدی حتی یه دقیقه نمیمونی دَمه رفتن
دیگه خسته شدم آخه بس که قلبمو شکستم
دیدی رفتییییییییییی
دیدی میگفتم یه روز میری
دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که بر نگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرا دوسم نداری…….؟
دیدی اشکام روی گونم میریزه چیزی نگفتی
دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میوفتی
دیدی چشم یه غریبه چه جوری دل تورو برد
دیدی رفتیو یکی موند تو نبودنت کم آورد
دیدی رفتییییییی…….
دیدی دلت جای من نبود
دیدی ازم گذشتی
داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی
دیدی چه آسونو بی هوا یهویی دل بریدی
دیدی دلم تیکه پاره شد آخه اینم ندیدی
دیگه دوسم نداریییییی
دیدی میگفتم یه روز میری
دیدی دوسم نداری
دیدی میگفتم من عاشقم ولی تو کم میاری
دیدی میگفتم یه روز میاد میری که بر نگردی
تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی
چرادوسم ندارییییییییی…… ؟
(مرتضی پاشایی دیدی)
چشمام همه جارو تار میدید…. دیگه جلومو نمیدیدم…. خداروشکر خیابونا خلوت بودو احتمال تصادف کردنم کم بود. حدودا تا ساعت ۸ شب تو خیابونا چرخیدم تا شاید آروم بشم آخه نمیخواستم مامانو بابام از کمرنگ شدن رابطمون بویی ببرن ، چون از اولشم راضی به این وصلت نبودن، به اصرار من راضی شدن اما حالا اگه میفهمیدن رابطمون خراب شده…….
شبانه روز به این فکر میکردم که اگه همه چیز تموم شه….. اگه نامزدیمون بهم بخوره …… اگه بذاره بره ……اگه تنهام بذاره…….وااای نه حتی فکرشم نمیتونستم بکنم؛ یه دفعه از افکارم اومدم بیرون یاد گوشیم افتادم که سایلنت بود حتما تا الآن مامانمو بابام نگرانم شدن…. گوشیمو از کیفم در آوردم حدود ۳۰ تا میسکال داشتم چند باری بابام زنگ زده بود اما بیشتر تماس های از دست رفته از عرفان بود، سریع زنگ زدم به بابام.
بوق…بوق….بوق…
- الو دخترم حالت خوبه عزیزم؟
- سلام بابا جون بله خوبم ببخشید نگرانتون کردم
وقتی بابام صدای گرفتمو شنید، گفت:
- دخترم چیزی شده حالت خوبه؟
- نه بابایی خوبم هیچی نشده
- عزیزم میدونی منو مادرت چقدر نگرانت شدیم؟کجایی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
- واقعا معذرت میخوام اصلا حواسم به گوشیم نبود ببخشید بابا جونم
- باشه عزیزم امیدوارم دیگه این جوری نگرانمون نکنی ،کی میای خونه؟
- دارم میام، تو راهم
- زود بیا دخترم
- چشم بابا ولی شما شامتونو بخورین من گرسنم نیس
- نه عزیزم بدون تو غذا از گلومون پائین نمیره زود بیا خونه
- چشم ،کاری ندارین دیگه؟
- نه بابا جون، مراقب خودت باش، خدافظ
- خدافظ
دلم میخواست همه چیز رو به بابام بگم، اتفاقات امروز ، رفتارای عرفان …… اما روم نمی شد، نمیدونستم باید چی کار کنم….. به راهنمائیه بابام احتیاج داشتم اما موقعش نرسیده بود که خانوادم از این ماجرا با خبر بشن .
صدای ویبرهی گوشیمو شنیدم عرفان بود ، نمی دونستم جوابشو بدم یا نه ، اما باید می فهمیدم جریان چی بوده پس جوابشو دادم.
- بله
- معلوم هست تو کجایی؟میدونی از وقتی که رفتی چند بار بهت زنگ زدم میدونی چند ساعته دارم دنبالت میگردم؟آنیتا حالت خوبه؟؟؟
- برای چی دنبالم میگشتی چه فرقی به حالت میکنه که من کجام؟؟؟؟اصلا مگه به تو ربطی داره؟؟؟
- آنیتا این چه حرفیه که میزنی ؟تو دختر داییم هستی یا نه؟باید از حالت خبر داشته باشم!
- هه دختر داییت!؟باشه عرفان حالا که از حالم با خبر شدی دیگه کاری نداری؟؟؟
-چرا دارم
- بگو
- مراقب خودت باش
- گفتم شاید میخوای در مورد اتفاق امروز توضیحی بدی!
- هیچ توضیحی ندارم که بهت بدم ، الآنم فقط میخواستم مطمئن شم که حالت خوبه
- باشه پس دیگه حرفی برای گفتن نیست! خدافظ
اوووووووف خدایا عرفان چرا انقدر عوض شده؟چی داشت میگفت؟یعنی چی دختر داییش هستم یا نه؟۱ماه دیگه عروسیمونه بعد اون میگه ……..اصلا امروز اونو الهام تو اون پارک با هم چی کارداشتن؟ چه حرفی بینشون بود که من نباید میفهمیدم؟
اشکام روی گونه هام جاری بود ، فکر اینکه عرفان با الهام رابطه داره یا نه داشت روانیم میکرد….. الهام صمیمی ترین دوستم بودو یه جورایی مطمئن بودم که بهم خیانت نمیکنه….. ولی اگر از اعتمادم سوء استفاده کرده باشه چی؟؟؟؟؟ مشغول رانندگی بودمو غرق افکارم که متوجه شدم جلوی در خونمون ایستادم .واااااای خدایا اگه با این قیافه و چشمای پف کردم برم خونه مامانمو بابام میفهمن گریه کردم پس خودت کمکم کن؛ماشینو به داخل پارکینگ هدایت کردم ،پله هارو آروم بالا رفتم، درِ خونه رو که باز کردمو مامانم بلافاصله اومد سمتم.
- سلام مامان
- سلام دخترم خوبی؟کجا بودی تا الآن؟
- بله خوبم پیش الهام بودم کارم داشت
- مطمئنی خوبی؟
- بله مطمئنم،شما هم خیالتون راحت باشه، حالا میذارین بیام تو؟
- آره بیا تو دخترم
فهمید یه چیزیم شده ولی به روم نیاورد وقتی وارد خونه شدم بابام روی کاناپه نشسته بود سرمو اِنداختم پائین که چشمامو نبینه
- سلام بابا جون خوبین؟
- سلام دخترم ممنون خوبم تو خوبی؟
- بله خوبم فقط یکم خستم با اجازتون برم استراحت کنم
- اول بیا شام بخوریم بعد برو استراحت کن
- ببخشید بابا اما اصلا گشنم نیست خیلیم خستم اگه میشه برم استراحت کنم فردا هم باید برم دانشگاه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان یادت باشه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان یک بغل تنهایی

$
0
0

عنوان رمان:یک بغل تنهایی

نویسنده:ص.مرادی

تعداد صفحات پی دی اف:۴۲۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:یک بغل تنهایی حکایت گر داستانی است هر چند خیالی! اما حقیقی در جایی که زندگی میکنیم…زندگی کسانی که ممکن است در نزدیکی ما باشند اما برای ما تنها یک زیستن ساده باشد!
حکایت زندگی است که از دور همه چیز خوب و کامل دیده می شود، اما…نزدیک که می شوی…پا به حریم زندگیشان که میگذاری متوجه می شوی که تنها همه چیز به ظاهر خوب بوده!…مرد خودساخته ی داستان من که حالا شهرتی جهانی پیدا کرده، زندگیش تنها از دور جلوه گر آرامش و خوشیست و نزدیک که بشوی می بینی همه چیز تنها از دور خوب بوده است!
و دختر شاد و سر زنده ی داستانم که سرنوشت برایش فصل جدید و تلخی از زندگیش را باز میکند…
این داستان میخواهد قدرت عشق را به تصویر بکشد…همان حس نابی که مدتهاست بی حرمتش کرده اند…به راستی نسل ما را چه شده! ماها همنوعان همانهایی هستیم که اسطوره شدند در این راه…همان کوه کن بیستونی که تجلی گر حس پاک عاشقی است…یا مجنون تر از فرهادی که در این راه سر از بیابان در آورد… اینها در راه عاشقی و برای دلشان سنگ تمام گذاشتند … کاری که امروز من و تو هرگز انجامش نخواهیم داد!…چرا ؟! مگر من و تو را چه شده که قصه ی دلدادگی را از یاد برده ایم!
در داستان من صحبت از عشق و غرور است…همان غروری که وقتی پای عشق به میان بیاید دیگر معنایی ندارد…و چقدر حس تلخی است که یک روز عشقت را تنها بخاطر غرورت از دست بدهی!
من از عشق حرف می زنم همان حسی که برای ورودش به حریم دلت هیچ اجازه ای نمیگیرد…مطمئن باش یک روز فردی وارد زندگیت می شود که قلبت برایش تندتر میزند!

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
آروم پلک هامو از هم باز کردم. سرم به شدت درد می کرد! باریکه ای از نور خورشید که توی اتاق تابیده بود مستقیم روی چشمام افتاده بود. بی اختیار گوشه ی چشمم جمع شد…
صدای دو مردی که از بیرون از اتاق شنیده می شد توجه ام رو به خودش جلب کرد!
- بس کن برسام.چرا نمی خوای بفهمی که اون دختر حالش خوب نیست!نبضش رو که گرفتم ضعیف می زد،باید هر چه سریع تر برسونیمش بیمارستان.
- پس تو رو آوردم اینجا برای چی؟ بهت زنگ زدم که بیایی ببینی مشکلش چیه.
-من اینجا نمیتونم کاری براش انجام بدم،به سرش ضربه خورده و احتمال ضربه ی مغزی وجود داره! اینقدر خودخواه نباش پسر، تو باید زمانی که اونو کنار چشمه پیدا کرده بودی لحظه ای وقت رو تلف نمی کردی و اونو می رسوندی بیمارستان.
- خودت میدونی که نمیتونستم!
- یعنی تو بخاطر موقعیتت حاضری با جون یه آدم بازی کنی؟!
- کیا با من بحث نکن،اگه اون دختر رو میخوای به بیمارستان ببری من حرفی ندارم فقط پای منو وسط نکش. می گی خودت کنار جاده پیداش کردی.
بی توجه به ادامه ی بحث اون دونفر سعی کردم موقعیتم رو درک کنم.اصلا بیاد نداشتم چه اتفاقی برام افتاده و اینجا کجاست! با درد بدی که توی تمام سلول های بدنم پیچیده بود به زحمت روی تخت نشستم. هر دو دستمو روی تشک فشردمو همه ی توانمو جمع کردم که از روی تخت بلند شم. به محض اینکه روی پاهام ایستادم سرم گیج رفت و برای لحظه ای مقابل چشمام سیاهی مطلق نقش بست! چشمامو محکم روی هم فشردم و همونطور که سرم رو توی حصار دستام گرفته بودم دوباره روی تخت نشستم . خدایا من چم شده؟؟!…اصلا اینجا کجاست! اون دوتا مرد درباره ی کی دارن هنوز با هم بحث میکنن! درد سرم اونقدر زیاد بود که نمیتونستم به حرفایی که بینشون رد و بدل می شد گوش کنم و صداشون فقط توی سرم زنگ میخورد! چرا هیچی یادم نمیاد!؟…داشتم دیونه میشدم که با باز شدن در اتاق به سرعت سرم رو بلند کردم. نگاه پر از سوالمو به مرد جوانی که اصلا برام آشنا نبود دوختم. لبخندی به روم پاشید و گفت: -خوشحالم که بهوش اومدی واقعا نگرانت بودم. الان جاییت درد نمیکنه؟
بدون اینکه جواب سوالشو بدم پرسیدم: -شماکی هستی؟! چه اتفاقی برای من افتاده؟؟!
یه قدم به سمتم برداشت که بی اختیارخودمو روی تخت عقب کشیدم! با دیدن عکس العملم سر جاش ایستاد و با لبخندی که از روی لباش نمی رفت گفت: – آروم باش… دوست من حدودا نیم ساعتی میشه که کنار چشمه ی پایین جاده پیدات کرده! ظاهرا تصادف کردی؛ولی اثری از ماشینت اون اطراف نبوده! الانم باید هر چه زودتر به بیمارستان بریم،ممکنه حالت بد بشه… باید معاینه شی.
حرفاش برام غریب و عجیب بود! ذهنم خالی بود و هیچ چیز رو به یاد نمی آوردم! با دستام دوطرف شقیقه هامو گرفتمو فشردم. سرم تیر می کشید. سعی کردم به خودم مسلط باشم و به یاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده!….ولی بی فایده بود هر چقدر بیشتر برای به یاد آوردن ماجرا به خودم فشار می آوردم هم درد سرم بیشتر می شد و هم اینکه بیشتر از به یادآوردن اتفاقی که برام افتاده بود ناامید می شدم!
زیر لب با صدایی که لرزشش از بغض سنگین توی گلوم نشأت می گرفت زمزمه کردم: – اما من هیچی یادم نمیاد!…حتی اسمم رو!
با مهربونی گفت: – ناراحت نباش طبیعیه چون به سرت ضربه خورده،نباید به خودت برای به یاد آوردن ماجرا فشار بیاری،اول باید به بیمارستان بریم اونجا معلوم میشه که دقیقا علتش چیه.
دیگه داشت گریه ام می گرفت با صدای مرتعشی نالیدم: – اگه خوب نشم…اگه هیچی رو به یاد نیارم و معلوم نشه کی بودم و چه اتفاقی برام افتاده چی؟!
قبل از اینکه جواب سوالمو بده مرد جوون دیگه ای وارد اتاق شد و همونطور که تکیه اش به چهارچوب در بود و با اخمهایی درهم زل زده بود به من با لحن بدی بهم توپید و گفت: – تو با چی تصادف کردی که اصلا ماشینی اون اطراف نیست؟! شاید همه ی این کارات فیلم باشن…شاید با یه نقشه ی برنامه ریزی شده الان اینجا باشی!
بهت زده نگاهش کردم. اون که حال بد منو میدید پس چطور میتونست اینقدر بی رحمانه قضاوتم کنه! دوستش به سمتش برگشت و با لحن ملامت کننده ای گفت: – بس کن برسام! اون واقعا حالش خوب نیست، مگه نمیبینی!؟ آخه این حرفا چیه می زنی!
نیشخندی زد و در حالی که تیر نگاهش مستقیم به سمت من نشونه می رفت گفت: – شایدم دروغ بگه! آخه چه تصادفی که اون اطراف هیچ ماشینی نبود! در ثانی به این فکر نکردی که چرا درست نزدیک ویلای من باید این اتفاق براش افتاده باشه! کیا من به این دختر مشکوکم.
بعد در حالی که عصبی به صورتش دست می کشید با حرص غرید: – د آخه من اینجا هم نباید آرامش داشته باشم!
- بسه برسام! شکی در اینکه اون واقعا تصادف کرده نیست ولی معلوم نیست چطوری! شاید یه ماشین بهش زده و فرار کرده. اون الان حالش خوب نیست و من در مقام یک پزشک نگران سلامتیش هستم و باید سریع تر به بیمارستان برسونیمش….اینجوری که پیداست مشکل حافظه پیدا کرده.
ساکت و صامت نشسته بودم و نظاره گر بحث اونا بودم. برسام عصبی گفت: – من هیچ جا نمیام خودت ببرش.
- تو نمیتونی همه چیز رو بندازی روی دوش من!
- اصلا من اشتباه کردم اونو به ویلام آوردم.
- یعنی باید همونجا رهاش می کردی!!؟
- چرا نمیخوای بفهمی که این ماجرا برای من دردسر ساز میشه! شرایط من مثل یه آدم عادی نیست کیا؛صبح فردا نشده نشریات و مجلات پر می شن از یه مشت حرف دروغ و چرند! تو چطور میتونی اینقدر مطمئن بگی حرفای اون راستن!؟ شاید داره ما رو بازی میده و یه سری با نقشه قبلی اونو سر راه من قرار دادند تا برام دردسر درست کنن!
دیگه طاقت نیاوردم و رو به همونی که اسمش برسام بود با تشر گفتم: – من چرا باید برای تو نقشه کشیده باشم! مگه تو کی هستی! واقعا حالم رو نمی بینی! این خیلی مسخره است که تو ببینی من حالم بده و بازم اینطور با بی رحمی قضاوتم کنی! من بیشتر از دردی که جسمم داره تحمل میکنه از لحاظ روحی داغونم….شوکه ام! هنوز نمیدونم کی هستم و چی به سرم اومده!
هر دوشون داشتن به من نگاه میکردن. با نیشخندی که برسام به روم زد اخم کردم و با عصبانیت نگاهش کردم. آخه یه آدم تا کجاها میتونست بی رحم و سنگ دل باشه!
- حالا معلوم میشه حرفات راستن یا نه.
با خشم نگاهمو ازش گرفتم که کیا گفت: – برسام به من ثابت نکن که شهرت انسانیت رو از تو گرفته باشه!
برسام با نگاهی پر از غضب در حالی که دستاش مشت شده بودن زل زد به کیا و غرید: – دهنتو ببند.
کیا سری به نشانه ی تاسف براش تکون داد و خواست از کنارش بگذره که برسام بازوشو محکم گرفت! زل زده بودن به هم که برسام با خشم گفت:
_ من اگه انسانیت رو فراموش کرده بودم این دختر الان توی ویلای من نبود …فقط موقعیت من ایجاب میکنه که از کنار هر موضوع به ظاهر ساده ای راحت نگذرم.
کیا در سکوت بازوشو از دست برسام بیرون کشید و به طرف در اتاق رفت و در همون حال گفت : – توی ماشین منتظرم.
کیا از اتاق بیرون رفت و من سردرگم و کلافه به در اتاق خیره شدم که برق تیز و برنده ی نگاه برسام به سمت من نشونه رفت! با قدم هایی محکم جلو اومد و روبه روم ایستاد! مثل گنجشکی بی پناه با بغض بدی که به گلوم چنگ انداخته بود نگاهش کردم…همون نیشخند مسخره و حرص درارش رو تحویلم داد و خم شد به سمتم! بی اختیار خودمو روی خوشخواب تخت عقب کشیدم و با چشمایی گرد شده نگاهش کردم….
صورتش و با فاصله ی کمی از نگاه مبهوت مانده ام نگه داشت و با تحکم گفت:
_ خدا کنه که کلکی تو کارت نباشه. وگرنه خودم به خدمتت می رسم.
با بغضی که بدجور توی گلوم سنگینی می کرد به چشماش خیره شدم و گفتم: _ من دروغ نمیگم!
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه عقب کشید و به سمت در اتاق گام برداشت که بی اراده در حالی که غم آشکاری توی تن صدام موج می زد پرسیدم:
_ اگه حافظه امو از دست داده باشم چی میشه!؟
برگشت سمتم و نگاه بی تفاوتی بهم انداخت…منتظر نگاهش کردم که با خونسردی جواب داد: _ پلیس رو در جریان میذاریم تا خونواده ات رو پیدا کنن.
با نگرانی دوباره پرسیدم:
_ اگه…اگه خانواده ام پیدا نشن اونوقت چیکار میکنن؟
شونه هاشو با خونسردی بالا انداخت و جواب داد: _ در اونصورت احتمالا میفرستنت بهزستی.
نگاه پر از سوالمو بهش دوختم و زمزمه کردم: _بهزستی…کجاست!؟
کلافه از سوال و جواب های من با بی حوصلگی گفت:
_محل نگه داری از افراد بی سرپرست.
بغض توی گلوم سنگین تر شد و اشک به چشمام هجوم آورد. یعنی هیچکس رو توی این دنیا نداشتم!؟ صدایی توی سرم فریاد زد:
_نه هیچکس و نداری…!
وحشت کردم! از تنهایی…از بی کسی و از این بازی تلخی که سرنوشت منو نا خواسته وارد اون کرده بود. بی اراده از روی تخت بلند شدم و به سمت برسام قدم برداشتم.مقابلش ایستادم و با صدای مرتعشی گفتم:
_ اگه واقعا حافظه امو از دست داده باشم …دلم نمیخواد به بهزستی برم!
حالم خراب بود…حس یه نفرو داشتم که لب پرتگاه ایستاده…انگار فهمید که ترسیدم و حال جسمی و روحیم تعریف چندانی نداره چون لحنش نسبت به لحظه ای پیش تغییرکرد و با ملایمت گفت:
_ از کجا میدونی کسی رو نداری!؟ شاید الان خونواده ات دل نگران تو باشن…من گفتم اگه خانواده ات پیدا نشد میفرستنت اونجا.
در حالی که اشکهام روی صورتم می چکیدند بی اختیار نالیدم:
_ تو رو خدا منو به پلیس تحویل نده.
نگاهش پرشد از تعجب و ایهام….اون لحظه واقعا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم و متوجه حرفایی که می زدم نبودم! شاید هرکس دیگه ای توی شرایطی مشابه شرایط الان من قرار میگرفت همین حال رو داشت و اینجور رفتار می کرد…لرزش صدام دلیل ضعف وجودم بود! _خواهش میکنم…من دلم نمیخواد برم بهزستی. در حال حاضر تو تنها کسی هستی که به نظر می رسه برام مونده!
ابروهاش به هم گره خوردند و با تحکم گفت: _ این چرندیات چیه داری برای خودت ردیف می کنی! من هیچ نسبتی با تو ندارم که تو ادعا داری تنها آشنای باقی مونده برات هستم!
ازم فاصله گرفتو کلافه به موهاش چنگی زد و گفت: _ هنوز هیچی نشده شر این ماجرا دامن گیرم شد!
بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم جلو رفتم و آستین پیراهنش رو گرفتم!
_توروخدا…ازت خواهش میکنم. بهم کمک کن . شاید خیلی زود همه چیزو بخاطر آوردم.
عصبی آستینش رو از دستم بیرون کشید و ازم فاصله گرفت…از پشت پرده ی اشک زل زده بودم بهش که گفت: _ آخه از کجا میدونی خانواده ات پیدا نمیشن!؟
_ من اگه کسی رو داشته باشم تا الان همه ی شهر و بخاطر پیدا کردنم بهم ریخته اند و قبل از اینکه من بخوام دنبالشون بگردم اونا پیدام میکنن.
_ این خواسته ای که تو از من داری غیر منطقی و اشتباهه! و منو بیشتر به شک میندازه که تو همه ی این کارا رو برای نزدیک کردن خودت به من داری انجام میدی! نمیدونم هدف یا هدفتون چی میتونه باشه! …شاید خراب کردن من توی چشم مردم! ولی به خدای احد و واحد قسم اگه ثابت شه همه ی این کارات فیلمه خودم….
با عصبانیت حرفش رو قطع کردم و داد زدم: _ تو واقعا آدم نفهم و خودخواهی هستی که فقط به فکر خودتی و اصلا برات مهم نیست به سر اطرافیانت چی بیاد! این واقعا بی رحمیه که تو حال خراب منو ببینی و باز منو متهم به نقش بازی کردن کنی!
از کنارش گذاشتمو در همون حالت با خشم گفتم: _ دوستت راست میگفت! واقعا انسانیت توی وجود تو مرده!
دو قدم بیشتر تا در اتاق فاصله نداشتم که از پشت سر مچ دستمو گرفت! آروم چرخیدم سمتش.نگاه پر از خشمش رو انداخت توی نگاهم و با غضب گفت: _ اگه من اجازه بدم کسی که نمیشناسمش پا به خونه و حریم زندگیم بذاره این از نظر تو اسمش انسانیته یا حماقت!؟؟…روی کدوم اعتماد اجازه بدم تو به خونه ام بیای؟
با چشمایی گریون بهش نگاه می کردم…حق با اون بود! من واقعا خواسته ی بی جا و بچگونه ای داشتم! ولی واقعا حیرون مونده بودم . نمیدونستم قراره چی بشه ؛سردرگمی داشت دیونه ام میکرد. سرم رو پایین انداختم و خواستم مچ دستمو از حصار دستش آزاد کنم که حلقه ی دستش رو تنگ تر کردو منو به سمت خودش کشید! چون انتظار این کارو از جانب اون نداشتم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و محکم خوردم بهش! دوباره درد توی تمام بدنم پیچید. لبم رو به دندون گرفتمو سرمو بالا آوردم…سینه به سینه ی هم…رخ به رخ…رو به روی هم ایستاده بودیم! دندون قروچه ای کرد و غرید : _ جوابمو ندادی! پرسیدم انسانیت من اینجوری اثبات میشه؟!
با استیصال و درموندگی جواب دادم: _ حق با توهه! خواسته ی من واقعا اشتباه بود! هر کاری رو فکر میکنی درسته انجام بده…
لرزش صدام بیشتر شد و با غمی که داشت از پا درم می آورد ادامه دادم: _کاش اگه خانواده ای نداشته باشم و بهزستی قراره سر پناه من باشه، بمیرم! مردن بهتر از این بلاتکلیفی و بی کسیه…راحت میشم.
مچ دستمو رها کرد و با کلافگی ازم فاصله گرفت …همونطور که از اتاق بیرون میرفت گفت: _ کیانوش توی ماشین منتظره. راه بیوفت.
با قدمهایی سست و لرزون پشت سرش راه افتادم. هیچ رمقی توی تنم باقی نمونده بود…دنبالش از در بزرگ سالن بیرون رفتم…با برخورد نسیم ملایمی که می وزید به صورت خیس شده از اشکم لرز توی تنم افتاد. از چند پله مقابلم پایین رفتم و نگاهم به برسام بود که به سمت ماشینش می رفت. کیانوش که توی ماشینش به انتظار ما نشسته بود با دیدن برسام که داشت سوار ماشین خودش میشد ، پیاده شد و رو بهش گفت: _ بیا با ماشین من بریم.
برسام در حالی که پشت فرمون ماشینش می نشست با لحن پرتحکمی گفت:
_ میخوام از اونطرف برگردم تهران.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان یک بغل تنهایی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان یک اشتباه یک تقاص

$
0
0

عنوان رمان:یک اشتباه یک تقاص

نویسنده:زینب ۱

تعداد صفحات پی دی اف:۲۹۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان دختری به نام سوگل است که در دوره ی نو جوانی است و دوره ای که احساستش مانند همه بیشتر بروز میده , سوگل دختر بسیار خوبیه اما اتفاقاتی می افتد که سبب می شود تغییری در او ایجاد شود اتفاقاتی که توی این دوره برای اکثر نوجوانان می افتد واین اشتباه باعث می شود تا در اینده تاوان بدهد تاوان اشتباهی که در نوجوانی اش انجام داده ..

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
دقیقه های آخر کلاس بود , همه بی حوصله بودندو کسی به حرف معلم گوش نمی داد. من هم با خودکارم روی دسته ی صندلی شکلک می کشیدم . بعد مدتی با بی حوصلگی نگاهی به ساعت انداختم , ساعت دوازده وسی وسه دقیقه بود , داشتم به این فکر می کردم که چرا زنگ را نزدند که زنگ را زدند. با خوشحالی بلند شدم که لیلا گفت: سو گل بیا بریم بیرون!
باشه ای گفتم همراهش از در کلاس بیرون رفتم, لیلا شروع کرد به حرف زدن:این خانمم همش حرف زد یه دقیقه ام استراحت نکرد من هم نفهمیدم چی گفت تو چی؟ شانه ای بالا انداختم وگفتم: تقریبا می شه گفت یه چیزایی رو فهمیدم !(لبخندی زدم وگفتم) البته اگه منم جای تو بودم اصلا نمی فهمیدم. به پله ها که رسیدیم لیلااز روی نرده ی پله ها سر خورد ورفت پایین, ازهمان جا گفت: سریع بیا تا تو بیای زنگ و زدن( اخمی کرد وگفت) بعدشم مگه من چطوریم که اگه تو جای من بودی هیچی نمی فهمیدی؟
- خب اگه منم سر زنگ به رضا فکر می کردم معلوم بود هیچ چیز نمی فهمیدم!
انگار که اصلا برایش مهم نباشد با هیجان گفت:راستی برات تعریف نکردم دیشب چی شد بیا بریم تعریف کنم!
دست مرا گرفت و وسط حیاط نشستیم, دست هایش را محکم بهم زد وگفت:دیشب من ورضا یه دعوایی زدیم که اون سرش نا پیدا! بعدشم گفتم دیگه اس نده دوستیمون تموم الانم می خوام برم مخ کس دیگه ای رو بزنم میای امروز بریم بیرون؟
پوفی کردم وگفتم: وای لیلا تو دیگه کی هستی تو مدت دو ماه با دو نفردوست شدی وتموم کردی حالا می گی می خوای بری یکی دیگه رو پیدا کنی؟ لبخندی زد و گفت: اره دیگه لیلام دیگه… نگفتی میای؟
بلندشدم وگفتم: امروز؟… خسته نیستی؟
-نه بابا میای؟
کمکش کردم که بلند شود و گفتم: بذار برم از مامانم بپرسم ببینم اجازه میده یا نه
با تمسخر گفت: کو چولو از مامانت اجازه می گیری اخه خیر سرت سومی !
ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم : به هر حال من باید اجازه بگیرم!
- باشه پس زودتر خبر بده!
سرم را تکان دادم و به سمت کلاس رفتیم, زنگ اخر بر خلاف زنگ قبل زود گذشت و توانستم به خانه بروم.
کیفم را روی مبل انداختم, با فرم مدرسه وارد اشپزخانه شدم وبه مامان سلام کردم . مامان جوابم را داد و اخم کرد وگفت:پاشو برو لباس هاتو عوض کن بیا نهار بخور!
با خستگی گفتم:مامان خیلی خستم تو رو خدا !
مامان سرش را تکان داد و نچ نچی کرد و برایم ماکارانی کشید من هم چون گرسنه بودم سریع خوردم, بابا و سینا خانه نبودند . سینا که سربازی بود باباهم احتمالا اضافه ایستاده بود. نهارم که تموم شد رو به مامان گفتم: مامان میشه امروز عصر بالیلا برم بیرون؟ مامان نگاهی بهم کرد وگفت: واجبه؟
-نه ولی بذار برم!
اخمی کردو گفت: این اخرین دفعه ای باشه که می خوای بری بیرون ها زودم برگرد!
لپش را بوسیدم وبه سرعت به سمت اتاقم رفتم و پیامی به لیلا دادم که میام, بعد چند لحظه لیلا پیام داد: اجازه داد؟ …. ساعت ۵ بیا همون جایی که قبلا رفتیم یه دور بزنیم شاید کسی پیدا شد باتو جه به اینکه تو باید ساعت ۶٫۳۰خانه باشی پس زودتر بیا ! جواب دادم باشه نگاهی به ساعت کردم , ۳٫۴۵ دقیه را نشان میداد نمی توانستم بخوابم می بایست ساعت ۴٫۳۰ حرکت کنم که۵ برسم . شانه ای به موهایم زدم و لباس هایم را پوشیدم و نگاهی به اینه کردم , مثل همیشه موهایم را یه طرف زدم و از اتاق بیرون رفتم و به اشپزخانه رفتم مامان با دیدنم اخمی کرد وگفت: یکم از اون رژ تو پا ک کن بعد برو!
با حرص دستی به لب هایم کشیدم و رژ جیگری رنگ را از روی لب هایم پاک کردم و خدا حافظی کردم بیرون رفتم . باخودم گفتم مادر من به چی گیر میده من که کاری نمی کنم فقط ارایش می کنم نه ان قدر که زیاد معلوم شه فقط توی رژ زیاده روی می کنم خودمم دلیلش رانمیدانم که چرا از میان لوازم ارایش رژ را بیشتر دوست داشتم اما همین دوست صمیمی ام لیلا کلی دوست پسر داشته, ولی من تو عمرشانزده ,هفده ساله ام هیچ دوست پسری نداشتم حتی خیلیم با دخترا جو ر نبودم چه برسه به پسر!
ساعت ۵ شد ومن دقیق به محل رسیده بودم لیلا می دانست این محل از ساعت ۵که مغازه و فروشگاه ها باز می شوند بخاطر همین اینجا را انتخاب کرد . چند دقیقه ای گذشت که لیلا رسید.
دستی برایش تکان دادم تا متوجه ی من شود, بعد از اینکه مرا دید خندان به سمتم امدو دستش را به طرفم دراز کرد . دستش را درستش گذاشتم و گفتم:سلام
لیلا خندان گفت: دعا کن یکی پیدا شه!
ازلحنش خندم گرفت وگفتم: نترس اینجور ادم ها زیادن! بعدشم تو چرا می خوای اینجوری ارزشت خودت رو بیاری پایین؟ لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت : چرا ارزشم بیاد پایین؟ بعدشم اگه الان نداشته باشی بعدا عقده ای می شی !
- خب تو حاضری با کسی زندگی کنی که مثل خودت چند تا دوست دختر داشته باشه!
- وا مگه من چطورم؟ بعدشم الان همه ی پسرا مثل همن!
-تو مثل بقیه نباش!
ایشی کردو گفت:وای سوگل اینقدر حرف مفت والکی نزن باشه اَه (دهنش را کج کرد ومانند من گفت) تومثل بقیه نباش! هرچند ناراحت شدم ,اما به روی خودم نیاوردم توی تمام مدت تحصیلیم لیلا تنها کسی بود که با او دوست بودم, به غیر از او کسی بامن نمی گشت . شاید چون می گفتن املم, لیلا هم خیلی با من صمیمی و وابسته نبود اما من خیلی به او وابسته بودم. به دنبالش رفتم , چند دقیقه ای توی فروشگاه دور زدیم که لیلاگفت:نه , کسی نیست کاش رضا رو رد نمی کردم!
سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم اگر مادرم می فهمید, وای که اگر مادرم می فهمید که لیلا اینطور دختریه! دختر بدی نبود امااین طور رابطه ها با جنس مخالف در خانواده ی من با بی ابرویی مساوی بود,دیگر نمی گذاشت با او در ارتباط باشم حتی اگر قرار باشد مدرسه ام را عوض کند, عوض می کرد نمی گذاشت سایه ی او را ببینم چه برسد به خودش! ان وقت می بایست باز چند وقت تنها باشم ومن این را دوست نداشتم که تنها شوم , درخانه خیلی تنها بودم مادرم چهل سال سن داشت و پدرم پنج سال ازش بزرگتر بود, برادرم سیناهم بیست وسه سالش بود وسربازی بود. با هیچ کدام از افراد خانواده نمی توانستم صحبت کنم , سینا بعد از اینکه از سربازی می امد ,توی شرکتی که بابا کار میکردبه عنوان حساب دار مشغول به کار می شد , بابا برای اینکه این کار را برایش جور کند کلی زحمت کشیده بود. اخه سینا از دختری خوشش می امده وشرط دختره هم این بوده که بره سربازی و بعد از این که کار پیدا کرد برود خواستگاری!
اهی کشیدم ,که لیلا محکم زد پهلوم اخمی کردم گفتم: چته؟
با ابرویش به روبه رو اشاره کرد ولبخندی زد , خواستم برگردم که گفت: نه برنگرد , ضایع نباش اینقدر!
سرش را به طرف راست چرخاند ودست من گرفت و گفت: بیا بریم بالاتریه جایی هست ,بشینیم بستنی بخورم!
بدون انکه اجازه صحبت یا عملی را به من بدهد دست مرا گرفت وهمراه خود کشاندو ارام گفت:بذار ببینم میان دنبالمون یا نه, اگه که امدن مخ یکیشون رو می زنم !
سرم را تکان دادم و گفتم: از دست تولیلا!
ایشی گفت و وارد مغازه بستنی فروشی شد و گفت: چی می خوری سفارش بدم؟
شانه ای بالا انداختم وگفتم : فرقی نمی کنه هرچی برای خودت سفارش دادی برامنم سفارش بده
-باشه برو بشین الان میام!
به طرف یکی از میز ها رفتم وصندلی رابیرون کشیدم ونشستم نگاهی به ساعت انداختم ساعت۵٫۴۵ دقیقه بود هوا هم نسبتا تاریک بود, باید شش و نیم خانه می بودم وگرنه … با نشستن لیلا در کنارم از فکر بیرون امدم, کیک بستنی را جلویم گذاشت وگفت: اخ جون امدن …. بخور!!
با گفتن این حرف سرم را به طرف در چرخاندم , دوپسر به همرا هم درحالی که می خندیدن وارد مغازه شدند , یکی از انها برای سفارش رفت ودیگری به طرف ما امد ودرست کنار میز مانشست,ناخداگاه ترسیدم وخواستم بلند شوم که لیلامحکم دستم را گرفت که نرو,پسره با تعجب نگاهی به ما انداخت وابرو هایش را بالا داد. به نظر نمی رسید که هم سن باشیم کم کم چهار پنج سالی ازما بزرگتر به نظر می رسیدند,نمی دانم لیلا با دوستی با این چه درسرداشت.
پسر دوم اهمی گفت که باعث شد با تعجب کنم و نگاهش کنم, پسر اول که این عکس العمل مرا دید ارام گفت : تعجب نکن کو چولو کیک بستنیت رو بخور! پسر دوم نیشش باز شدوگفت: بی خیال امیر اذیتش نکن باید با خانم ها محترمانه حرف زد مگه نه؟
لیلا با لحن ارامی گفت: معلومه!
ان پسر که فهمیده بودم اسمش امیر است لبخندی زد که جذابیتش را دو برابرکرد وگفت: بیابشین میثم
پسردوم که اسمش میثم بود روی صندلی کنار امیر نشست, فاصله انها با ما خیلی زیاد نبود می ترسیدم کسی مرا ببیند حرفی بزند , خانواده ی ما خیلی رو این چیزا حساس بودند.خدا خدا می کردم تا کسی مارا نبیند.
لیلا نصف کیک بستنی اش را خورد و نگاهی به من انداخت وگفت:سوگل بخور بریم!
بلند شدم وگفتم: بریم من نمی خورم دیگه!
امیر بالحن پراز شیطنت گفت: رژیم داری که نمی خوری؟
میثم هم که می خواست چیزی گفته باشد گفت:اره؟
به جای من لیلا جواب داد: نه بابا ! رژیم وسوگل؟!
ازدست لیلا عصبانی شدم چرا که راحت اسم مرا به انها گفته بود, از جایم بلند شدم وبه طرف صندوق رفتم امیر نگاهی از سرتا پایم کرد و بعد بلند شد وبه طرفم امد,ترس به جا عصبانیت به سراغم امد کناردم ایستاد , من با کفش های پاشنه پنج سانتی ام تا شانه اش بودم .دستش را در جیب شلوارش کرد وگفت: ولی رژیم بگیری بهتره !
بعد سوت زنان از کنار من گذشت و رفت به طرف صندوق, میثم هم به پیروی از او بلند شد دنبال او رفت. لیلا با ناز کنارشان رفت, اما من همان جا ایستادم. لیلا گفت: ببخشید حساب ما چه قدر می شود؟
- ….
لیلا دست درکیفش کرد تا پول را بیرون بیاورد که میثم گفت:اینبار رو مهمون من باش!
لیلا لبخندی زد ودستی به روی موهایش کشید وگفت:واقعا؟
میثم چشمکی زدو گفت :اره دیگه!
لیلا:باش حساب کن !
هم من وهم امیر وهم صندوقدار با تعجب به لیلانگاه کردیم,امیرگوشه ی ابرویش را خاراند وگفت: میثم بیرون منتظرتم!
نگاهی بهم کرد وبیرون رفت باصدای زنگ موبایلم نگاهم را به صحفه ی موبایل دادم ساعت ۶٫۱۵ بود مامان زنگ زده بود. باترس جواب دادم:الو مامان؟ لحن مامان مهربان بود: سلام دخترم کجایی؟
- ببخشید سلام, مامان تا بیست وپنج دقیقه دیگه می رسم خداحافظ
نگذاشتم دیگر حرف بزند و سریع قطع کردم عادتم این بود, به طرف لیلا رفتم وگفتم:لیلا من دیگه برم مامان زنگ زد
لیلا سرش را تکان دادو گفت: باشه عزیزم برو
به سرعت از مغازه خارج شدم هوا کامل تاریک شده بودواین برترسم می افزود,به محض اینکه بیرون رفتم امیر را دیدم. بی توجه به او راه افتادم,حس می کردم که دنبالم می اید که باشنیدن صدایش مطمئن شدم: کجا سوگل؟ توجه ای نکردم که گفت: حتما یه رژیم بگیر!
این حرفش باعث شدنگاهی به اندامم بندازم , نه چاق بودم نه لاغر نمی دانم بر چه اساس می گفت باید رژیم بگیرم.
***
ساعت ۶٫۴۲دقیق بود که به خانه رسیدم ,به محض ورودم به خانه وارد اتاقم شدم وخودم را روی تخت انداختم. از دست لیلا ناراحت بودم چون وقتی که بامیثم راحت شد مرا فراموش کرد. با صدای پیامک موبایلم غلتی زدم و کیفم را از روی زمین برداشتم و موبایلم را برداشتم . لیلا پیامک داده بود, پوزخندی زدم الان دیگه خانه بود واز پیش میثم رفته بودکه به یادمن امده بود عقل می گفت این دوست را رها کن اما وایستگی که به او داشتم مانع از این کار می شد.
پیامک را باز کردم, متن طولانی را برایم فرستاده بود. متن را خواندم نوشته بود:وای…. وای! سو گل فکر نمی کردم درعرض یه شب …یه شب! بتونم همچین کیس خوبی رو پیدا کنم. خوشتیپ که هست قد بلندم که هست پولدارم که هست چون دستش تو جیب خودشه … فکرم نمی کردم که اصلا به این زودی بتونم باهاش دوست بشم … حالا حدس بزن چند سالشه؟
با خواندن سوال انگشت اشاره ام را دوبار روی پیشانی ام زدم هروقت می خواستم فکر کنم این کار را می کردم جواب دادم:بیست ودو؟ سریع جواب داد:بیست وچهار؟
تعجب کردم لیلا هیچ وقت با کسی که بیشتر از سه سال ازش بزرگتر بود دوست نمی شد سوالم را پرسیدم: لیلا یه سوال تو که هیچ وقت با کسی که بیشتر از سه سال ازت بزرگتر باشه دوست نمی شدی حالا داری با کسی دوست می شی که هفت سال ازت بزر گتره؟ لیلا همیشه سریع جواب می داد,این بار هم استثنا نبود وسریع جواب داد:خب گفتم یک تنوعی بشه!
جواب دادم:باشه خداحافظ
منتظر جوابش نشدم وبیرون رفتم تا به مامان در اماده کرن شام کمک کنم,وارداشپزخانه شدم بابا روی صندلی نشسته بود و داشت چایی می خورد از صبح دیگر ندیده بودمش با صدای بلندی سلام کردم که جواب لبخندی زد و جواب سلامم را داد . روبه مامان گفتم: مامان کمک نمی خوای؟
مامان درحالی که پیازی را می شست گفت : از توی کابینت برنج بردارو بپز تا من این شامی ها رو درست کنم
به طرف کابینت رفتم که مامان گفت: سو گل به اندازه پیمانه کن که زیاد نیاد!
باشه ای گفتم به طرف کابینت رفتم , به اندازه ی سه نفر برنج را در قابلمه ریختم ,برنج ها را شستم و و اب گذاشتم روی گاز تا به جوش بیاد.
***
روی صندلی نشسته بودم که لیلا وارد کلاس شد,با صدای بلندی گفت سلام به همگی!
یک نفر درمیان جوابش را دادند, به من که رسید دستش را دراز کرد و گفت: سلام چطوری جیگر!
از لحنش لبخندی روی لبم امد دستم را دردستش گذاشتم وگفتم: سلام, چیه چی شده که اینقدر خوشحالی؟
کیفش را روی صندلی انداخت و بعد دسته ی صندلیش را باز کرد و نشست روی صندلی,دست هایش را به هم زد همیشه وقتی می خواست چیزی را تعریف کند این کار را می کرد. گفت: وای سو گل نمیدونی میثم عجب پسر گلیه !
سحر شاگرد اول کلاس گفت:لیلا میثم کیه دیگه؟… علی رورد کردی رفتی سراغ رضا, رضا روهم ول کردی رفتی سراغ میثم؟
لیلا پشت چشمی نازک کرد وگفت:وا رضا چی بود چندش!… میثم خوبه دوست پسر جدیدمه!
سحر جواب داد:همینه که همیشه اخرین نفر تو هر درسی!
لیلا تا این را شنید و گفت:به تو ربطی نداره که خودت رو نخود هر اشی می کنی!
سحر شانه ای بالا اندا خت وگفت:اصلا به من چه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان یک اشتباه یک تقاص اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زندگی یک هنرمند

$
0
0

عنوان رمان:زندگی یک هنرمند

نویسنده:Lord of Fear

تعداد صفحات پی دی اف:۲۲۴

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:

اهوراء…دارابی……اسم جالبی دارم….!
۲۳ سالم و عاشق موسیقیم….
مینوازم و میخونم..اکثر اوقات ظبط هم میکنم…تنظیم همشونم پای خودم……
قدم نسبتا بلند……
و موهای مشکی رنگی دارم…..
چشم هام مشکی مشکی….رنگی هم نمیشه….
زندگی ساده ای دارم….
یه خونه ی ۷۵ متری توی تهران….
یه ۲۰۶ مشکی اسپرت….
یکی دو تا دوست مجرد خل و چل….
یه وبلاگ پر بیننده …اونم به خاطر طرفدارام….
یه زندگی ساده…..اما متفاوت…
هر لحظه منتظر یه خبر جدیدم….یه ایده ی نو…یه مصاحبه ی جنجالی…یه پوستر تمام قد…گاهی هم نیم رخ…
با این همه زندگی برام تکراری شده…روی چرخش عادیش افتاده و مثل همیشه پر از معماست…..!
از خودم میپرسم چه چیزی میتونه این زندگی عادی تکراری رو عوض کنه…؟
یه عشق ؟
یه شغل جدید؟
یه آهنگ پر از ضرب؟
یکی دو تا نت آروم؟
یه آلبوم پرفروش؟
یه قهوه تلخ؟
فکر نمیکنم..دلم میخواد زود تر جمعه بشه تا بتونم با خیال راحت برم کوه نوردی …تنها چیزی که باعث میشه آروم بشم همینه……!
نمیدونم….خیلی هم به ذهنم فشار نمیارم…با اینکه میفهمم همه چیز توی زندگیم خیلی عجیب و پیچیده شده …جالب تر اینه که توی این زندگی عجیب همه من رو میشناسن..البته به جز خودم…میدونم خنده داره… ولی تو نمیدونی چرا؟!
چون من یه هنرمندم رفیق ..یه هنرمند!

 

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
دانه های برف به آرامی میبارن….یه چتر نسبتا بزرگو بالای سرم نگه داشتم که مبادا این موهبت سرد ،روی سر و شونه ام بشینه و من سرما بخورم!دوست ندارم یک هفته ی دیگه از کارهام عقب بیفتم!
با قدم هایی تند به سمت خونه میرم و مدام به ساعت مچیم نگاه میکنم….بخار هوا مثل ابر هایی کوچیک از دهنم خارج میشن…احتمال میدم که دیر کردم…..
با دیدن دوباره ساعت مشکی دور مچم یادم میفته که چقدر از زندگی چند سال پیشم دور شدم….درست مثل همین ساعت قدیمی که پوسته ی چرمیش در حال پوسیدن!
واقعا امسال زمستون از همه ی سال های دیگه سرد تر به نظر میاد….برف تمامی سطح خیابون رو پوشونده و تقریبا رانندگی کردن توی چنین وضعیتی دیوونگیه!
با این حال هنوز چند ماشین پراید و دو سه تا پرشیا پشت چراق قرمز ایستادن و هیچ کس نمیدونه که توی این برف مقصدشون کجاست!
سوز عجیبی برف های توی هوای رو پراکنده میکنه و باعث میشه من دست هام رو بیش تر مشت کنم و دست کش های مشکی رنگم مچاله بشن….
نگاهی به عابر های دیگه میندازم و با دیدن پسر جوانی که درست در جهت مخالفم حرکت میکنه،یاد میثم میفتم و سرعتم رو بالا تر میبرم …باید زودتر به خونه برسم…هر چند جایی که من اسمش رو خونه گذاشتم…خیلی هم خونه به نظر نمیاد…!
سرم رو کمی تکون میدم و سعی میکنم تنها به تِرَک جدیدی که باید همین روز ها تنظیمش رو تموم کنم فکر کنم…این نهایت راهیه که برای فرار از گذشته های خودم بلدم!
به درب آپارتمان میرسم و از توی جیب راست بارونیم دسته کلیدم رو بیرون میکشم….
مطمئنم که میثم خونه است ولی حوصله ندارم که زنگ خونه رو بزنم تا دوباره سین جیمم کنه….
وارد حیاط آپارتمان میشم و در رو میبندم…
به سمت لابی میرم و هر چه به آسانسور نزدیک تر میشم از سرمای محیط کم تر میشه….
پادری کوچکی که جلوی در آسانسور گذاشتن رو برانداز میکنم…”خوش آمدید”
پوزخند میزنم…با اینکه خیلی هم به نظر نمیاد…برف های کف کفشم رو با حرص روی پادری خالی میکنم…
چند بار دکمه ی آسانسور رو فشار میدم با اینکه میدونم تاثیری در سرعت حرکت آسانسور نداره…نمیدونم شاید سرما و شاید هم اتفاقات امروز باعث شده که اینقدر عصبی رفتار کنم….
آسانسور به طبقه ی همکف میرسه و من با باز شدن در سریعا وادرش میشم…
دکمه ی شماره ی ۳ رو فشار میدم و سعی میکنم تنها برای چند ثانیه با موسیقی کلاسیک پخش شده درون آسانسور،آرامش بگیرم.
آسانسور بعد از چند ثانیه ی کوتاه می ایسته و صدای ظبط شده ی یک زن مثل همیشه تکرار میکنه:”طبقه ی سوم!”
به طرف در خونه میرم… توی هر طبقه یک واحد مسکونی وجود داره و این برای من تنها یک معنی داره:” آرامش…”
دوباره به سراغ دسته کلید میرم و با عجله کلید بزرگ تر رو پیدا میکنم و به سمت در میبرم که ناگهان حس بدی قلبم رو فرا میگیره…
صدای آشنایی از پشت در به گوش میرسه…
صدایی که من بهتر از هر کسی میشناسمش اما سالهاست که فراموشش کردم…
بغض گلوم رو فشار میده….
سرگیجه ای عجیب به سراغم میاد…
دوباره به خودم نهیب میزنم که…هی پسر چته؟چرا داری مثل دختر ها احساساتی رفتار میکنی…تو اهورا دارابی هستی…قوی باش…قوی ؟تمام سعیم رو میکنم اما خاطرات درد آور گذشته مانع میشه که استوار رفتار کنم…
کلید رو از دستگیره ی در دور میکنم و دوباره به سمت آسانسور میچرخم….
صدای میثم کمی بلند تر میشه:”ببینید…شما اگر میخواید با اهورا حرف بزنید بهتره که خودش رو متقاعد کنید…اهورا بفهمه شما رو راه دادم ناراحت میشه…میدونید که…”
دوباره صدای مرد آشنا به گوش میرسه..هر چند که دیگه حتی یک کلمه هم از حرف هایی که در پاسخ به میثم میزنه رو متوجه نمیشم….
میثم چندین بار دیگه در پاسخ به مرد تکرار میکنه:”الان اهورا بر میگرده خونه..بیاد ببینه شما اینجایید ناراحت میشه….
باور کنید اهورا ناراحت میشه…
اهورا….”
پوزخندی میزنم و واژه ی انعکاس شده ی ناراحت رو دوباره و دوباره در ذهنم بررسی میکنم…
آیا واقعا ناراحت شدن یک فعل لحظه ایه؟
یک ثانیه؟
یک لحظه؟
یک دقیقه؟
یک سال؟
۱۰ سال؟
شاید هم بیش تر…
نمیدونم…با اینکه بیش از هر چیزی به یک لیوان آب جوش نیاز دارم…دوباره وارد آسانسور میشم و به سمت برف و سرما پناه میبرم….شاید که دنیای یخبندان بیرون گرم تر از خانه ی لاینحل دارابی ها باشه!
چند ساعتی گذشته…هوا به شدت تاریکه…در خونه رو باز میکنم که میبنم امیر هم اینجاست و هر دو منتظرن تا من رو بازخواست کنن…!
میثم به سمتم میاد و داد میزنه:”معلومه تو کجایی پسر؟۶ ساعته که علافم کردی؟کجا بودی؟”
سری تکون میدم و سکوت میکنم که امیر به سمتم میاد و میگه:”نگرانت شدیم اهورا..کجا بودی؟”
کیف مشکی رنگم رو روی کاناپه پرت میکنم و با خونسردی میگم:”رفته بودم پارک”
میثم با حرص جواب میده:”پارک؟تو این سرما؟تو اصلا به فکر سلامتیت هستی اهورا؟”
شال گردنم رو باز میکنم و به سمت شوفاژ میرم و به آرامی میگم:”بودم”
میثم که حرفم رو اصلا نشنیده با عصبانیت میگه:”خوب ؟چی شد؟کو متن آهنگ…غمگین یا شاد؟کی شروع میکنی؟”
امیر که به نظر میاد متوجه حال خرابم شده به سرعت میگه:”اهورا کارش رو بلده بابا نگران چی هستی؟”
میثم لبخندی میزنه و با عجله میگه:”امیر…منم نگفتم که بلد نیست..فقط حس میکنم این ترانه ای که امشب این میخواد بنویسه باید خیلی غمگین….!”
امیر سریعا وسط حرف میثم میپره و میگه :”غمگین یا شاد…مهم اینه که اهورا هر چی بخونه میگیره!”
میثم به سمت کاناپه میره میره و مدام تکرار میکنه:”میگیره،میگیره،انگار من گفتم نمیگیره!”
روی کاناپه ی میشینم و میگم:”بچه ها دعوا نکنین…فعلا این آهنگ خیلی وقته
ذهنم رو درگیر کرده…حالا اگر خدا بخواد بعد این روی یه ترک شاد هم کار میکنیم!”
میثم کنارم میشینه و میگه:”کارت درسته داداش …حالا اول این ترانه چه جوریاس؟”
ابروهام رو توی هم میکنم و میگم:”بد نشده میثم…گیر نده!”
میثم با لحن خاصی سر کج میکنه و میگه:”جون داداش …میدونم هنوز تنظیم نشده ولی حالا یه دو تا بیتش رو پیش پیش برای ما بخونی که طوری نمیشه!”
دستم رو به روی صورتم میکشم و میگم:”از دست تو…خوب…اولش این طوریه… یک شب پشت این گریه های غم انگیز به دنبال عشق غریب تو گشتم….هنوزم میدونم نمیبینی من رو ولی من چشامو رو عشقت نبستم!”
میثم سریعا دست میزنه و با شادی میگه:”داداش معرکه است……حالا راستش رو بگو این شعر رو واسه کی نوشتی!”
دستم رو به سر میثم میکوبم و میگم:”باز خل شدی میثم….امیر بیا این میثم رو ببر خونش دیگه خیلی داره حرف میزنه!”
امیر هم که به نظر خوشحال میاد به شوخی میگه:”اهورا جان خواهشا این لطف رو به کس دیگه ای محول کن ،ماشین من بنزین از سر راه نمیاره که..فرت و فرت آقا رو برسونم!”
میثم شاکیانه داد میزنه:”اِ امیر؟حالا تو دو بار من رو رسوندی خونه شد فرت و فرت؟”
امیر بدون توجه به میثم میگه:”خب حالا…اهورا…کی آماده است واسه تنظیم؟”
چند لحظه به گلدون روی میز خیره میشم و میگم:”نمیخواد بیای..خودم درستش میکنم!”
میثم متعجبانه داد میزنه:”خودت؟”
در حالی که هنوز به گلدون روی میز خیره شدم میگم:”آره…میخوام این کار متفاوت باشه!”
میثم که انگار چیزی کشف کرده باشه میگه:”من که میگم یه خبراییه…حالا دختره کی هست؟!”
عصبی از روی کاناپه بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم و میگم:میثم …بس کن حالش رو ندارم!”

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زندگی یک هنرمند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان زخم پاییز

$
0
0

عنوان رمان:زخم پاییز

نویسنده:معصومه آبی

تعداد صفحات پی دی اف:۵۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصه ی زخمِ پائیز داستانِ راهیِ . . .پسرِ جوونِ قصه مون که زندگیِ عجیب و شاید آرومی داره .اما راهی رو باید شناخت . . و وقتی شناختینش شاید تعجب کنین !راهی با همه ی چیزهایی که داره ، خیلی چیزها نداره !راهی از خیلی چیزها خسته اس . . و کاری کرده که اگر بفهمن اطرافیانش ، احتمالا باهاش خیلی خوب برخورد نمیکنن!راهی رو میخوایم همراهی کنیم تو زندگی اش . با فرازها ، فرودها ، تنهایی ها ، تبعیض ها ، مشکلات ، عشق ، خنده و زندگی . . . و ناباوری !این داستان تمِ آرومتر و مهربونتری داره نسبت به رمان های قبلی ام . نه اینکه سختی نداشته باشه ولی خیلی ملایم ترِ .

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
در خانه را پشتِ سرم بسته ، کفش هایم را درآورده و عینک را بر چشمم گذاردم . .
صدایِ خنده هایشان حتی در حیاط هم قابل سمع بود !
هنوز قدمم بر زمینِ راهرویِ ورودی ننشسته بود که مادر سراسیمه برابرم ظاهر شد و با نگرانی لب گشود :
- کجا بودی ؟ انقدر زنگ زدم گوشی سوخت !
گوشه ی لبم را زیرِ دندان کشیدم ، سر به زیر انداختم ، رهام بود که از پشتِ سرم ظاهر شد :
- من که بهت گفتم مامان ، که رفته خونه ی کاوه .
جنباندنِ سرم به معنای تاییدِ حرف برادرم بود .
اخمِ صورتِ مادر چون شمشیرِ تیزی ، وجدانم را معذب می نمود .
دستِ رهام ، شانه ام را لمس کرد و خندان رو به او گفت :
- اینجوری نگاهش نکن مامان ، زهره اش ترکید !
چشم غره ای نثارمان کرد و پشتش را نشانمان داد !
نیشخندِ رویِ لبِ رهام ، به نشانه ی چراغِ سفیدی بود .
نیازی به دیدن نبود تا بدانم چه کسانی درونِ سالن مجمع تشکیل داده اند ، پس راه پله هایِ باریک را پیش گرفتم برایِ بالا رفتن . صدای جیغ جیغ هایِ سونا کاملا واضح شنیده می شد ، انگار دمِ گوشم نشسته و تمامِ قدرتِ حنجره اش را به کار گرفته بود !
واحدِ کوچکِ چهل و هشت متری ، گذرِ روزهایِ زندگی ام را از نزدیک لمس می کرد .
البته مادر تنها اجازه ی بودنِ یک کتری برقی را صادر نموده بود ، آن هم برایِ گاهی که نیازِ مبرم به چای در خود می دیدم !
تلویزیونِ کوچکِ چهارده اینچ از شبِ گذشته یکسره اظهار وجود می کرد با انواع و اقسامِ برنامه ها که فراموشم شده بود قبلِ رفتن ، دکمه ی خاموشش را بفشارم !
پیراهن از تن بیرون کشیدم که تقه ای بر در نشست ، عینک را از چشم برداشتم ، صدایِ ریما بود :
- برات لباس تمیزات رو آوردم . مامان گفت بیارم .
لبخندی نثارش نمودم . .
نزدیک آمد ، رویِ پنجه ایستاد و پیشانی ام را بوسید :
- خسته ای انگاری . برو یه دوش بگیر ، من لباسات رو جا به جا میکنم .
پلک که زدم ، اخم کرد :
- باز چی شده روزه ی سکوت گرفتی ؟
انگشتِ شستِ پایم را رویِ فرش کشیدم :
- باشه . فهمیدم . اگر میخوای بخوابی من سونا رو یه جوری ساکتش میکنم . خیالت راحت !
خودش هم می دانست دخترش زلزله ی هشت ریشتری است !
این بار من گونه اش را بوسه باران کردم که خندید .
صدایِ در نشانه ی رفتنش بود .
تن رویِ تختِ قدیمی پرت کردم که قِژ قِژ اعتراضش بلند شد .
پیرمردی در دل نثارش نمودم و به پهلو چرخیدم . . .
لبخندی زدم به خاطراتِ خوبِ دیشب .
مزه ی شیرینش زیرِ زبانم می چرخید و قند در دلم آب می کرد !
خمیازه ای کشیدم ، به اجبار برخاسته و دوشی گرفتم . .
این بار با خیالِ راحت سر زیرِ پتو فرو برده و با آغوشِ باز دنیایِ خواب را به درگاهم پذیرفتم !
**
از خواب برخاسته و میانِ تخت رو به پنجره ای که تاریکیِ هوا را نشانم می داد ، نشسته بودم . .
ساکت ، بی حرکت و خیره !
حتی آنقدر به خود زحمت ندادم که کلیدِ برق را بفشارم . .
تلفنِ همراهم خودزنی می کرد با زنگ های متمادی و من هیچ علاقه ای به دراز کردنِ دستم به سویش نداشتم ، چون ندیده می دانستم که یکی از خانواده است برای خواندنم به شام . . . عادتشان بود !
ضربه ی محکمی به درِ ورودی خورد و به دنبالِ آن صدایِ بلندِ هومن آمد :
- پاشو بیا دیگه . اه . . نازش رو هم باید بکشیم !
و صدایِ فریادِ مادر از طبقه ی پائین به راحتی قابل شنیدن بود که شماتت بار نامِ برادرِ کوچکترم را می خواند .
برخاستم و کورمال کورمال بر زمین به دنبالِ لباسی گشتم که به تن کنم . . .
تی شرتی از زیرِ تخت بیرون کشیده و رویِ تنم سوار نمودم .
شلوارِ شش جیبی از کشو خارج کردم و خمیازه کشان یک به یک پاهایم را مجهز به آن !
بالاخره به خود زحمت داده و برق را روشن کردم . .
عینکِ رویِ میز مرا به سوی خود می خواند ، بر چشمم گذاشتم و به آینه خیره شدم .
سری تکان دادم وبه جمع شان پیوستم . .
سفره ای پهن بود که بتواند جمعیتِ خانه را پوشش دهد .
نزدیک ترین گوشه به راه پله های منتهی به واحد خود نشستم .
مادر پارچ به دست آشپزخانه را ترک کرد و نگاهش را سرتاسر جمعِ پر سر و صدا چرخاند .
چشمانش بر من توقف کردند و لبخندی به نگاهم زد .
رو به جمعیت گفت :
- بخورین دیگه . . . سرد شد . . . آقا مجتبی بخور شما پسرم . بفرما .
عطرِ خوشِ ماهیِ سرخ شده مستم می کرد اما . . . .
سر به پائین انداخته و با گوشه ی سفره ور رفتم .
دستِ چپ رویِ دست راست گذاشتم و به صدایِ قاشق و چنگال ها گوش سپردم . .
تا اینکه حضورِ شخصِ آشنایی باعثِ چرخیدنِ سرم شد . رهام با همان لبخندِ همیشگی و حمایت گرانه اش کنارم نشست . اخم کردم ، تا جایی که چشمانم قدرت داشتند و دیدمش ، آن سرِ سفره نزدِ پدر به عنوانِ پسرِ ارشد مشغولِ تناول بود .
سکوت حاکم شد بر فضا . بشقاب را برداشت و مقداری برنج کشید :
- ماهی دیگه ؟
لب رویِ هم فشردم و سری تکان دادم . . .
شروع کرد به خارج کردنِ استخوان ها و من باز تمامِ سعی ام را کردم که چشم در چشمِ بقیه ی اعضایِ خانواده ندوزم !
ظرفِ غذا را برابرم گذاشت و با سر اشاره ای زد :
- بخور نوش جونت . . .
با دستِ چپ قاشق را برداشته و در حالی که انگشتانم فلزش را می فشردند لقمه ای بلعیدم .
نگاه های دیگران سنگینی می کرد برمن . . .
دلسوزی شان ، می سوزاند غرورم را !
اما خوردم و دم نزدم . . .
لیوانی آب درخواست کردم با اشاره به رهام و او اخمی بر چهره نشاند . .
مسلما او هم می خواست دلیلِ سکوتم را بپرسد اما . . .
تازگی که نداشت !
پس بی هیچ حرفی لیوانِ آب را به دستم داد و یک سره به معده فرستادمش !
برخاستم و دست رویِ سینه گذاشتم به سمتِ مادر .
با لبخندِ غمگینی گفت :
- نوشِ جونت پسرِ گلم .
با قدم هایی تند ترک گفتم آن فضایِ خفقان آور و درِ خانه را بی اراده به هم کوفتم .
دیگر عادی شده بود . پس انتظارِ بازخواستِ پدر را داشتن دیگر معمول نبود .
روبرویِ آینه ایستاده و عینک را برداشتم . . .
آخرین تصویرِ بدونِ واسطه ای که از آنها به یاد داشتم آبی بودند . . . آبیِ تیره !
شبیه چشمانِ پدر ، تنها فرزندش که رنگِ نگاهش را به ارث برده بود اما چه سود !
دستِ راست برابرِ صورت گرفتم ، دندان بر هم فشردم ، جایِ خالی سه انگشت مرا می آزرد . . .
مشتش کردم و محکم رویِ میزِ متصل به آینه فرودش آوردم . .
باید آرام می شدم ، پس چشم بستم و شروع کردم اعداد را از سر به ته شمردن !
آنقدر که دهانم به خشکی زد و پاهایم خسته شد . .
رویِ زمین نشسته و به دیوار زل زدم . .
کاری که وقتی در این خانه محبوس می شدم ، مجبور به انجامش بودم . . .
***
به مانند تمام صبح هایی که توان جسمی و روحی ام اجازه می داد تا لباس ورزشی بر تن کرده و در هوایِ سرد و پاکش بدوم و ریه را به سوزش بیندازم ، با پوششی سرمه ای رنگ که هدیه ای بود از هیوا ، کمی بعد از اذانِ صبح ترکِ خانه کرده بودم .
گنجشک ها سرخوشانه ، جیک جیکِ آواز سر داده و لذتی وصف ناشدنی به روحِ آدمی هدیه می کردند .
عینک از جیب بیرون آورده و رویِ چشم مستقر کردم . در صفِ نانوایی ایستادم به عادتِ روزهایِ سحرخیزی ام ، همان نانواییِ قدیمیِ کنج کوچه پشتی که حتی بعد از ساخت و ساز بناهایی سر به فلک کشیده ، بر جایَش باقی بود و نشانی از گذشته ای نه چندان دور . صدایِ بازیِ بچه ها در عصر، صفِ شلوغِ نان ، صدایِ موتور ، پچ پچ غریبه ها ، صدای خنده های سرخوشانه ی کودکان که گاهی فراتر از حد می رفت و منی که چسبیده به چادر مادر ، از ترسِ نگاه های پر از ترحم ، خود را پنهان می کردم پشتِ قامتش.
شاطرِ قدیمیِ محل که ردِ گذر زمان بر چهره وصورتش پیدا بود ، با دیدنم لبخندی زد و پرسید :
- دو تا بربریِ برشته . مثه همیشه ؟
با لبخندی تاییدش نمودم و سعی کردم بی توجه باشم به ساکنانِ نسبتا جدیدی که راه پیدا کرده بودند در ابرساختمان هایی که دیگر حتی همسایه ، همسایه را نمی شناخت . .
چه رسد به پسری از کوچه ی دگر که ظاهری عجیب دارد .
نانِ گرم به دست راهی خانه شدم . هوا آنقدر خوب بود که دلت می خواست ترک کنی شهر را ، در سکوتی بکر و محیطی دست نخورده ، قدم بزنی و لذت ببری . .
اما افسوس و صد افسوس !
با دستِ دو انگشتی ام نان را به سینه چسبانده تا از کفم خارج نشود و بر زمین نیفتد . دستِ دیگرم به جست و جویِ کلید درونِ جیبم رفت .
حیاط را با لبخندی بر لب طی کردم ، درِ خانه را به آهستگی پشتِ سرم بستم ، اما سکوتِ حاصل از خوابِ اعضایِ خانه با صدای مردی شکسته شد ، رهام که به دیوارِ تکیه زده بود :
- باز تنهایی زدی بیرون ؟
موهایِ ژولیده ، چشمانِ به خون نشسته و پیراهنی که بر تن نداشت ، همه نشان از حضورِ شبانه ی نامزدش بود .
به انگشتِ حلقه ی دستِ چپم اشاره کردم ، لبخندی زد و دستی به موهایش کشید :
- خیلی ضایعم ؟
خندیدم ، به سمتِ آشپزخانه رفتم که به دنبالم آمد :
- راهی . . . . راستش . . . . خب . . .
پوفی کشید و دست به مو :
- مامان اینا نقشه کشیدن برات . میخواستم بهت بگم هر چی گفتن ، زیاد خودت رو ناراحت نکن .
ابروهایم را به اخمی ، نزدیکِ یکدیگر نمودم. لب گشودم تا بپرسم علت را اما با یادآوردی مساله ی همیشگی ،کلماتِ نشسته رویِ زبانم را فرو خوردم .
زمانِ زیادی طول نکشید تا علت هشدارِ او را درک کنم .
بعد از صبحانه ، وقتی خانه خلوت شد از حضورِ سایر فرزندان ، من ماندم و مادر و پدر و برادرِ بزرگتر .
رهام کمی مضطرب و پریشان نشان می داد .
مادر همانطور که سفره به دست داشت ، کنارِ پدر نشست :
- راهی جان . . . مادر ، چرا انقدر ما رو حرص میدی پسرم ؟
رهام پلک روی هم گذاشت و می توانستم حرکت لب هایش را بخوانم :
- یه دفعه ای آخه ؟
نگاه از او به چهره ی والدینم دادم ، سوالی !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان زخم پاییز اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 74 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>