Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان pdf
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان رقیب مرد من

$
0
0

عنوان رمان:رقیب مرد من

نویسنده:بهاره.غ

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:من زنی هستم که نیستم من! من شکست خورده ام… من رکب خورده ام! این منم؛ سِلْمه! سمله رضایی دختر حاج یونس رضایی. شوهرم! همسرم! همراه و همدم روزهای تنهایی ام… چرا پای رقیبی اینچنین را به زندگی مان باز کردی؟ رقیبی از جنس خودت… و من از خود بیزار شدم. همسرم… عشق جاودانه ی قلبم! زندگی مان را در آتش سوزاندی… و من باز هم از خود بیزار شدم. همسرم… مرد فرانسوی و رویایی من! چه شد آن عشق آتشینت؟ همسرم! عشق اول و آخرم…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
سر انگشت اشاره ام را بر روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاقم می کشم. نقش یک قلبِ گریان می گیرد… قلب ترک خورده ی من! از پشت شیشه ی بخار گرفته، سایه ی مردی را می بینم. همان مردی که منتظر آمدنش هستم. دستم را بر روی نقش قلب می گذارم و با دست دیگرم بخار شیشه را می گیرم… او نیست! دستم را از روی نقش قلب بر میدارم. حرارت کف دستم، حرارت درونم… قلبم را از بین برد. مروارید های اشک، قطره قطره از چشم هایم به روی گونه هایم می لغزند و طعم شوریِ تلخی را بر روی لب هایم حس می کنم. رقیب مردِ من… چرا به زندگی ام آمدی؟ رقیبِ مرد من تو رفته بودی… چرا آمدی و آتش به زندگی ام انداختی؟
با صدای جیر جیر درب قدیمی اتاق، از فکرش بیرون می آیم! خانم شمس وارد اتاقم می شود و درب را می بندد. عادت به دق الباب نداشت. با لبخند مادرانه و مهربانش به سمتم می آید و دستش را روی شانه ام می گذارد. متوجه اشک هایم می شود… اما به روی خودش نمی آورد. او هم با اشک های گاه و بیگاه من خو گرفته بود.
خانم شمس-دخترم… اومدن دنبالت.
نگاهم را متعجب می کنم و به دنبال جواب سوال “چه کسی” در چشم هایش می گردم. لبخندش مهربان تر می شود و می گوید: یه آقایی به اسم سلمان اومده دنبالت. میگه داداشته. میخواد تو رو همراه خودش ببره.
قلبم می لرزد و رویم را از شمس می گیرم و از پنجره به بیرون از اتاق نگاه می کنم. پس آن مرد که اشتباه گرفتمش، سلمان بود… و من آنقدر در فکر مرد خودم بودم که برادرم را نشناختم. دلم برایش تنگ شده بود؛ اما نمی توانستم در چشم هایش بنگرم. من همچون خنجر، بر قلب او و خانواده ام زخم زدم. صدای رعد و برق بلند می شود. نمی ترسم اما دلم می ریزد… یاد همان کسی می افتم که به مانند رعد و برق، ظاهر شد و جنگل سرسبز زندگی ام را به آتش کشاند. شمس بر روی شانه ام فشار کمی وارد می کند و می گوید: دخترم بگم بیاد داخل اتاقت؟
سرم را به چپ و راست تکان می دهم. اشک هایم بند نمی آیند. نگاهش می کنم که لب باز می کند: اما دخترم اون آقا میخواد تورو ببینه.
نگاه التماس آمیزم را که می بیند، سرش را با ناراحتی تکان می دهد و از اتاقم خارج می شود. دوباره از پنجره ی اتاقم، به بیرون نگاه کردم. منتظر رفتن سلمان بودم که صدای داد و فریادش، به گوشم خورد: خواهرمه… شناسنامه مو هم که دیدین. میخوام ببرمش.
و بعد درب اتاق با صدای مهیبی باز شد. یک دستش به دستگیره ی درب، و دست دیگرش را به چارچوب تکیه داده بود. نفس نفس میزد و مرا نگاه می کرد. چشمانش نمناک شد. رویم را از سلمان گرفتم و سرم را به زیر انداختم. آبشار اشک هایم روان شده بود. قلبم با سرعت سرسام آوری در حال تپش است. پنج سال از آخرین دیدارمان گذشته بود… پنج سالی که چهار سال از آن خوش بودم و یک سال آخر، بدبختی را با تمام وجودم لمس کردم. سر بلند کردم و نگاهش کردم که اشک هایم، دیدگانم را تار کردند و من از دیدن تنها برادرم دست کشیدم و سرم را به زیر انداختم. احساس شرمندگی کل وجود نحیف و درمانده ام را در بر گرفت. صدای قدم هایش هر لحظه بیشتر میشد… و در آخر جلوی پایم روی زانو نشست و دستانش را به دستگیره ی صندلی من تکیه داد. سرم از شرمساری پایین بود و دلم نمی خواست آن لحظه نگاهش کنم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه سراسر مهربان سلمان بودم، اما… . یک دستش را به زیر چانه ام آورد و سرم را بالاتر، درست رو به روی چشمان اشک آلود خودش برد. باران شدیدی آمده بود و به همین علت سلمان خیس شده بود. هنوز هم جوان و خوش بر و رو بود. او دیگر یک جوان بیست و هفت ساله است. او برادر دو قلوی من است. برادری که با جان و دل دوستش دارم. من و او غیر همسان هستیم. چشمان خیسم را به او دوختم. لبخند تلخی زد و مرا در آغوش کشید و گفت: چرا خبر ندادی که برگشتی؟ میدونی چقدر دلتنگت بودیم؟
اشک های بی صدایم روی شانه هایش می ریخت. مرا از خودش جدا کرد و با دو دستش صورتم را قاب گرفت و با مهربانی گفت: با توأم سِلمه. چرا جواب نمیدی؟
لبم را گزیدم و نگاهم را از تک برادر عزیزم گرفتم و به دست های در هم قلاب شده ام چشم دوختم. خانم شمس پشت سر سلمان ایستاده بود. با ناراحتی گفت: آقای رضایی! سلمه جان با هیچ کس حرف نمیزنه.
سلمان بدون اینکه به خانم شمس نگاه کند، اخم هایش را در هم کشید و گفت: چرا؟!
نگاهش را به من دوخته بود. هر دو به هم نگاه می کردیم. من و او خواهر و برادر دو قلویی هستیم که پنج سال از هم جدا افتادیم. خانم شمس می گوید: دکترش هرکاری میکنه، سلمه حرف نمیزنه. از وقتی برگشته اینجوریه.
من و سلمان نگاهمان را از هم نمی گیریم. با چشمانی خیس و باران زده به هم چشم دوختیم و مهر و عشق خواهرانه و برادرانه به هم می پاشیم. سلمان از جایش برخاست و به سمت کمد فلزی و فیلی رنگ گوشه ی اتاق رفت. بعد از اینکه درب کمد را گشود، رو کرد به خانم شمس و گفت: چمدونش کجاست؟
خانم شمس-زیر تختشه گمونم.
***
مشت دستش را روی فرمان ماشینش می کوبید و هر از چندگاهی نیم نگاهی به من می انداخت. طاقتش طاق شد و با دلخوری گفت: سلمه تو سه ماهه ایرانی اما خبر ندادی. چرا؟
سرم را به زیر انداختم که داد زد: دِ حرف بزن. پس چی شد اون زبون درازت؟
سرم را سمت شیشه چرخاندم. اضطراب و دلهره کل وجود ناتوانم را در بر گرفته بود. نمی خواستم با حاجی بابا و مامان زهرا رو به رو شوم. توان رو به رو شدن با آنها را نداشتم؛ گرچه به شدت دلتنگ نگاه و مهربانی هایشان بودم. صدای حاجی بابا در گوشم پیچید: سلمه بری دیگه رفتیا. از من گفتن بود.
جیغ جیغ کنان گفتم: حاجی بابا بس کن دیگه. بیا رضایت بده.
حاجی بابا-دختر تو چطور می تونی با یه غیر مسلمون ازدواج کنی؟ پس این همه وقت که واسه تربیتت گذاشتم رو الکی هدر دادم؟
با کلافگی گفتم: ببین حاجی بابا. من و لوکاس همدیگرو دوست داریم. اونم به ظاهر اسلامو قبول کرده. پس نه نیار و موافقت کن. وگرنه مجبور میشم خودم اقدام کنم.
حاجی بابا نعره زد: به ظاهر قبول کرده؟
و بعد به سمتم دوید که سلمان او را گرفت و گفت: ولش کن حاجی بابا. بذار بره گورشو کم کنه از شرش خلاص بشیم. جز بدنامی واسه ما چیزی نداره این دختره.
داد زدم: من بدنامم؟ مگه من چیکار کردم؟ ها؟
سمیه سمتم آمد و دو کف دستش را دو طرف شانه هایم گذاشت و به عقب هولم داد و گفت: برو گمشو پیش همون لوکاس جونت تا حاجی بابا هم بیاد. برو سلمه… برو گمشو از این خونه.
بند کیفم را روی شانه ام صاف کردم و با نیشخند نگاهش کردم و گفتم: چیه؟ فکر کردی منم مثل تو میذارم مورد از دستم بپره؟ من مثل تو بی عرضه نیستم آبجی جون.
سمیه به صورتم سیلی زد و گریه کنان گفت: ایشاا… سر خودتم همین بلا بیاد. ایشاا… شوهرت ولت کنه و بره. ایشاا… کاری کنه که نتونی سر بلند کنی. ایشاا…
صدای مامان زهرا بلند شد و گفت: بس کن دیگه سمیه. این حرفا چیه؟
سمیه با ناراحتی به مامان زهرا چشم دوخت. مامان زهرا به سمت من آمد و با اخم غلیظی بین دو ابرویش گفت: سلمه وقتی رفتی دیگه حق نداری اسم مارو بیاری. یادت باشه… حق نداری.
با صدای سلمان به خودم آمدم. داد زد: سلمه با توأم. چرا دیگه حرف نمیزنی؟
دفترچه یادداشتم را از داخل کیف دستی ام بیرون کشیدم. خودکاری که بالای دفترچه زده بودم را برداشتم و روی آن نوشتم: من و لوکاس جدا شدیم.
کاغذ را به طرف سلمان گرفتم. نگاهی به کاغذ انداخت و سرش را تکان داد و گفت: خانم شمس گفت که جدا شدی.
کاغذ را دوباره روی کیفم گذاشتم که گفت: اما نگفت چرا!
سرم را پایین انداختم. چه باید می گفتم؟ قدرت گفتنش را نداشتم. سلمان نیم نگاهی به من انداخت و گفت: چرا جدا شدین؟
کاغذ را در مشت دستم مچاله کردم. قطره های بلورین اشک، بی محابا بر روی گونه هایم لغزیدند. رویم را سمت شیشه ماشین چرخاندم. سلمان گفت: سلمه بگو چرا جدا شدی؟
با چشم های باران زده ام، نگاهش کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. نگاهم کرد و ابروان پرپشتش را در هم کشید و گفت: چرا نمیگی؟ من برادرتم. بگو! بچه دار نمی شدین؟
گریه ام شدت گرفت. اما بی صدا! بی صدا اشک می ریختم. دوباره سرم را به چپ و راست تکان دادم که گفت: بهت خیانت کرد؟
و من دوباره انکار کردم. داد زد: پس چی لامصب. حرف بزن دیگه.
نمی خواستم یادش بیفتم. دستم به سمت دستگیره ی ماشین رفت. در را گشودم و قصد مردن کردم که سلمان یقه ی مانتوی مرا گرفت و به سمت خودش کشید. در را بست و از طرف خودش قفل آن را زد و با عصبانیت داد زد: دیوونه شدی؟ این کارا چیه می کنی؟ اگر یه وقت زبونم لال…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان رقیب مرد من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>