عنوان رمان:رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه )
نویسنده:ا.افکاری
تعداد صفحات پی دی اف:۲۳۸
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:حسین کاظمی دیگر خبرنگار بی ازار قدیم نیست؛ او حالا یک فرمانده هراس انگیز در لشگر ابلیس شده است که اما او درگیر یک فراموشی است، انگار کسی یا چیزی به عمد قسمتی از خاطراتش را به یغما برده است، او نمیداند کیست تنها میداند وظیفه دارد تا در خدمت به ابلیس جان انسان های دیگر را با لذت تمام بگیرد.
لوسیفر که در جلد اول داستان از خواب برخواست اینک لیشتر جهنمی خویش را گرد هم جمع کرده است تا مرکز فرمانرواییش را گسترش دهد و در این راه به لشگر ششم خویش یعنی لشکر با فرماندهی یک ایرانی چشم امید دوخته است.
قسمتی از داستان
دیگری بینیش به کل نابود شده بود , یکی از چشمانش از حدقه بیرون امده بود و فک پایین اش را از دست داده بود،زیانش بیرون زده و ابش کثیف دهانش را روی ردایش می ریخت!
تنها چیزی که ان دو موجود نفرت انگیز را شبیه هم می کرد، سرهای بدون موشان بود که سوراخ های زیادی رویش قرار داشت! در مغز ان دو بی شک کرم ها می رقصیدند و از مغرشان تغدیه می کردند،*یک سوال فوراً در ذهنم نقش بست!
- ایا من هم مانند انها خواهم شد؟
آغاز رمان:
برخورد قطرات آب را روی پوست صورتم احساس می کردم اما توان برخواستن نداشتم!
به آرامی چشمانم را گشودم، به محض این که چشمم باز شد قطرات آب به مردمک چشمانم هجوم آوردند،چشمانم لحظه ای به سوزش افتاد به همین دلیل به سرعت آنرا بستم و بعد آهسته دستم را بالا آوردم و آنرا پناهگاهی برای چشمم قرار دادم!
مجدداً چشمم را باز کردم! آسمان بی وقفه می بارید و قطراتش مرا به اغوش می کشیدند!
به سرعت از ذهنم گذشت: اینجا کجاست؟
آخرین چیزی که به یاد داشتم پرتاب خودم درون امواج بی تاب رود خانه بود، به آرامی تن رنجورم را از زمین بلند کردم و نشستم!
نگاهی گذرا به آسمان انداختم، ابر سیاهی آنرا پوشانده بود و حتی نمی شد فهمید روز است یا شب!
به اطرافم خیره نگاه کردم، سرم گیج می رفت، انگار با پتک بر سرم کوبیده بودند! با این حال موقعیتم را برسی کردم!
روی سنگ فرش یک پیاده رو قرار داشتم و لامپ هایی که برای روشن کردن خیابان استفاده می شد، خاموش بود! چشمانم کمی تار می دید، از دور پیکر چند نفر را دیدم، آنها زیر نور چراغ یک مغازه ایستاده و گرم صحبت با هم بودند!
به آرامی از جایم بلند شدم، تمام بندم درد می کرد ولی باید از آنها کمک می گرفتم!
علاقه ای به زنده ماندن ندارم ولی دوست ندارم شب توی یک کشور غریب سرگردان باشم!
به آرامی به راه افتادم و بیشتر توانم را صرف دقت در قرار دادن پاهایم روی زمین می کردم با این حال در کارم توفیق چندانی نداشتم و چند بار نزدیک بود به زمین بیفتم!
زیر لب گفتم: لعنتی! اینجا کدوم گوریه دیگه؟
همانطور که قدم بر می داشتم به افرادی که روبرویم بودند خیره شدم!
یکی از آنها متوجه ام شد و دستش را به حالت اشاره به سوی من دراز کرد، چهره هایشان را نمی توانستم تشخیص دهم، باران شدید تر شده بود و من دیگر توانی برای بیشتر تمرکز کردن نداشتم! فقط از آنها سایه هایی محو می دیدم!
دیگری چیزی گفت، صدایش در زیر صدای برخورد قطرات باران به بدنم گم شد ولی احتمالاً مطلب خنده داری گفته بود چون بقیه به خنده افتادند !
آنها در کل پنج نفر بودند با این حال نمی توانستم جنسیتشان را تشخیص بدهم!
به آرامی زیر لب زمزمه کردم: کمک!
نمی دانسم در کجا قرار دارم! هنوز در برتسیلاوا هستم یا در شهری دیگر با این حال ترجیح دادم به زبان مادریم درخواست کمک کنم!
یک دفعه تمام آنها سرشان را به من کردند و بدون هیچ حرفی به من خیره شدند انگار که روح دیده باشند!
با خودم فکر کردم شاید زبان فارسی بلد نیستند خواستم به زبان انگلیسی بپرسم که یکی از آنها به زبان انگلیسی غلیظی خطاب به دیگران گفت: امکان نداره با ما بوده باشه!
صدای زنانه جیغ مانندی در پاسخش گفت: حق با توئه!
دوباره درخواست کمک کردم، اینبار به زبان انگلیسی:Help me !
زن با صدای لرزانی گفت: امکان نداره …. !
همان مرد اول ادامه داد: فرار کنید!
در یک چشم بر هم زدن از جلوی چشمانم غیب شدند! انگار از اول وجود نداشته اند! سر جایم خشکم زد، سوال های بی جواب زیادی در ذهنم به وجود آمد: آنها چی بودند؟ چقدر سریع رفتن؟ چرا ترسیدن؟
کمی جلو تر رفتم و زیر نور خیره کننده چراغ ایستادم و بعد به ارامی به سمت ویترین مغازه چرخیدم!
تصویرم در برابرم نقش بسته بود!
مردی با موهای کوتاه و مرتب، کت وشلوار و پیراهن مشکی به همراه یک کراوات به سفیدی برف!
ابتدا خودم را نشناختم!
انگار شخصی که مرا از رودخانه بیرون کشیده لباسهایم را نیز عوض کرده است! اما چه کسی اینکار را می کند؟
کمی جلو تر رفتم!
ریشم به خوبی تراشیده شده و موهایم به سمت چپ شانه شده و آب از گوشه کنارشان سرازیر بود با این حال سر جای خود به خوبی ایستاده بودند و تکان نمی خوردند، انگار به موهایم ژل نگهدارنده زده باشم ولی من هیچ وقت علاقه ای به این نوع مواد نداشتم و ندارم! زیر نور زرد رنگ متوجه چند تار سفید لابلای موهایم شدم، خیلی بیشتر از آخرین باری که آنها را دیده بودم و بعد زخمی کوچک و قدیمی زیر چشم سمت راستم نقش بسته بود!
هرچی فکر کردم این زخم را به یاد نیاوردم و اما یک تغییر بزرگ در من به وجود آمده بود!
چشمانم بدون نور و تاریک شده بود! به طوری که خودم با دیدنش قدمی به عقب برداشتم! کمی فکر کردم، لبخندی زدم و زیر لب گفتم: حداقل هنوز تبدیل به یکی از اون مرده متحرک ها نشدم… !
هنوز حرفم تمام نشده بود که نگاهم به تصویر پنجره ای باز در پشت سرم افتاد! کسی خیره نگاهم می کرد! یک مرد!
به سرعت چرخیدم و غافلگیرش کردم! انتظار داشتم چیزی به من بگوید ولی او ترسید و به سرعت از کنار پنجره دور شد و بعد از چند لحظه لامپ اتاقش را خاموش کرد!
متعجب از کارش دقایقی به پنجره خیره شدم و بعد نگاهم را به سمت انتهای خیابان چرخاندم!
همه چیز عجیب و غیر منتظره به نظر می رسید و بدتر از آن این بود که نمی دانستم بعد از انداختن خودم درون رودخانه چه کسی نجاتم داده و به کجا آورده است!
نفس عمیقی کشیدم و به آرامی به راه افتادم! هنوز تار میدیدم ولی حالم کمی بهتر شده بود و می توانستم به خوبی گام هایم را هماهنگ کنم! قدمی برداشتم حس کردم چیزی زیر پایم خورد شد، به آهستگی خم شدم و به دقت نگاه کردم! خورده شیشه های یک لامپ بود!
سرم را بلند کرد و به سر تا سر خیابان نگاهی دقیق انداختم! میشد انعکاس نور خورده شیشه ها را در زیر تمام چراغ های روشنایی خیابان دید! انگار شخصی با دقت تک تک آنها را خرد کرده بود!
به آرامی دوباره ایستادم و به راه افتادم!
می توانستم نگاه هایی که روی من خیره شده است را احساس کنم ولی به هرجا نگاه می کردم کسی دیده نمیشد! آنها خود را مخفی کرده اند ولی از چه چیزی؟ نمی دانم!
نوشته دانلود رمان رستاخیز سوداگران( جلد دوم قاتلی بدون سایه ) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.