عنوان رمان:تالار خون
نویسنده:بهداد حجام و کمند_B
تعداد صفحات پی دی اف:۱۰۶
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:نرسا دختریه که اصیر تاریکی هاست…از نظر اون زندگی مسخره ونفس کشیدن بیهودس…یه دختر با تفکر عجیب…یه دختر که همه لقب دیوانه بهش چسبوندن…حتی مادر وپدرش…
از نظر اون زندگی تاریکه…ولی دست سرنوشت اونو به جای تاریک تری میبره…
آغاز رمان:
امدم تو اتاقم ودر محکم کوبیدم بهم…
صدای غر غر های مامان هنوز از پایین می امد شالم رو محکم کشیدم وپرت کردم یه طرف لباسامم در اوردم وانداختم یه طرف…دور اتاق رو نگاه کردم یه صندلی زیر لباسام افتاده بود برش داشتم گذاشتم زیر دهنه کولر تو اتاقم رفتم بالا دستم کردم تو دهنه کولر دستم خورد به دوربین گرفتمش ومحکم کندمش
_هه…
دوربین رو پرت کردم یه گوشه وخودم رو انداختم رو تخت هنوز شلوار جینم پام بود صدای در زدن اتاقم امد وبعدش باز شد…پرستار حال بهم زن وچاق من امد داخل یه سینی دستش بود
_من موندم تو دیگه چرا در میزنی
_مادرت گفت اینارو باید بخوری
_مگه براش مهمه؟
چیزی نگفت واز اتاق زد بیرون به سینی نگاه کردم توش سوپ بود وکلی مزخرفات دیگه پنجره رو باز کردم رو به حیاط باز میشد بشقابو برداشتم وسوپ رو بیرون پنجره خالی کردم…
یه لبخند گشاد زدم ودوباره پریدم رو تخت…
به سینی نگاه کردم …قاشق چنگال پلاستیکی برام گذاشته بودن…کلا چند وقتی بود دیگه چیزی که بهشه باهاش یه کار خفن انجام داد رو جلوم نمیزاشتن
چشمامو بستم دستامو گذاشتم زیر سرم پاهامم جمع کردم بالا…من نرسا هستم…از نظر من زندگی کردن یه کار بیهودس…اونم توی دنیایی که پدر ومادرت پول رو بیشتر از تو دوست دارن…کارمن…
خودکشیه…
درسته هرکاری برای رهایی از زندگی…
رهایی از نفس کشیدن رهایی از همه چی…
به لطف کارایی که قبلا انجام دادم برام تو اتاق دوربین میزارن وچکم میکنند ویه پرستار مزخرف دارم که مثلا بهم میرسه…دیشب هم از خونه فرار کرده بودم که پلیس گرفتم وتحویل خانوادم داد…اه …شانس ندارم دیگه…چه میشه کرد…
صدای داد وبیداد مامان وبابا از پایین می امد…حتما باز سر کاروخونه وفلان وفلانه…
دستامو گرفتم جلوم…روشون نقاشی های جالبی از زخم کشیده بودم…تاحالا چند بار رگم رو زدم…بلند شدم وجلوی اینه وایسادم…موهای مشکیم رو خودم با قیچی نا مرتب چیده بودم ولی مدل باحالی شده بود…چشمامم مشکیه…صورتم بد نیست…
خیل خب وقت این کارا نیست وقت یه عملیات جدیده
یکی از لباسام رو پاره کردم وپیچیدم دور مچم در اتاقم قفل نداشت واسه همین صندلی رو گذاشتم جلو دستگیره مشتمو بردم عقب وبا قدرت زدم تو اینه…شکست زود یکی از تیکه هاشو برداشتم ویه خط بزرگ روی ساق دستم از بالا تا پایین انداختم بابا داشت به در میکوبید درو باز کنه دستم میسوخت ولی به خودم میگفتم عیب نداره عوضش بدش به خواستم میرسم…ولی میگم که شانس اصلا ندارم در اتاقم شکست وبابا زود امد داخل اول یه کشیده محکم مثل همیشه بعدم انداتخم رو کولش وبه سمت در رفت
……………..
رو تخت تو بیمارستان بودم…بی حوصله به اطرافم نگاه میکردم یه دختر دیگه که رگ دستشو زده بود تو اتاقم بود یه روند فین فین میکرد…فکر کنم شکست عاشقی خورده باشه…در باز شد وپرستار همیشگی وخشن من امد یه قوطی ازمایش گرفت سمتم
_بگیر میری تو دستشویی دو دقیقه دیگه میام میگیرمش
ورفت…غلط نکنم تو زندگی قبلیش بابا شو کشتم…اخه فقط با من اینجوریه…بغل دستم یه ابمیوه سیب بود برداشتم وخالیش کردم تو ظرف دختره داشت با تعجب بهم نگاه میکرد…
دو دقیقه بعد پرستاره امد
_کارتو انجام دادی؟
_اره فقط بزار ببینم مزش چطور شده؟
یکم از اب میوه خوردم پرستاره با انزجار نگام کرد و زود رفت بیرون
دختره دیگه گریه رو فراموش کرده بود داشت به من میخندید خودمم خندم گرفت وباهاش خندیدم…
بالاخره از اون بیمارستان لعنتی مرخص شدم؛یه جورایی شده پاتوقم!
بابا اومد دنبالم؛دوباره جای زخممو با یه باند مسخره بستند!اه!
-چرا اینکارا رو میکنی؟!
-بهم خون دادن…یه مقدار استراحت کردم…و وکارای همیشه دیگه!
-نگفتم چیکار باهات کردن!گفتم تو چرا اینکارو میکنی؟!
سکوت کردم.انگار خودشون نمیدونن!دیگه از دستتون خسته شدم!ولم کنین دیگه!
قبل اینکه ماشینو ببره تو پارکینگ،از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم.
بابا یه نگاهی بهم انداخت و بعد در پارکینگو با ریموت باز کرد….
وای نه!!…بازم این همسایه ها!دوباره اومده بودن تو بالکنشون تا منو ببینن!
-چیه؟!فیلم سینمایی تموم شد!!تکرارم نداره برین خونه هاتون!چیه نگاهم میکنین؟!آدم ندیدین؟!
رفتم توی ساختمون؛زنگ درو زدم؛مامان درو باز کرد.
-انتظار داشتی بغلت کنم نرسا؟!
-نه مامان!حتی ازت انتظار نداشتم منو به دنیا بیاری!
-دانشگاهم که چند روزیه نمیری!
-نمیخوام برم!واسه چی برم؟!سوال بعدی؟!
-آینه رو هم که شکستی!چه قدر ما باید پول خسارت کارای تو رو بدیم؟!
داد زدم:پول پول پول ….اه!لعنتی!خسته نشدین از این همه پول؟!
رفتم توی اتاقم؛چشمام به شیشه های شکسته ی آینه خیره شد.
“چرا اینا نمیتونن به زندگی نحسم پایان بدن؟!”
خودمو انداختم روی تخت…پتو رو کشیدم روی سرم و توی فکر جدید خودکشی بودم که مامان گفت:
وسایلاتو جمع کن…بزودی میری یه جای خوب؛بهت خوش میگذره عزیزم!!…
کلمو از زیر پتو اوردم بیرون
_بزار حدث بزنم…سرقبر بابا بزرگ؟
مامان یه اخم بزرگ کرد ومحکم درو بست…هر قبرستونی برم بهتر اینجاست…بهرحال نمیشه جلوی مرگ رو گرفت میشه؟یه پوزخند زدم وخوابیدم…
در اتاق با شدت باز شد وخورد تو دیوار بیدار شدم ونشستم رو تخت خدمتکار منگلم بود
_اهان…خود واقعیت رو نشون دادی…
_بپوش باید بری
_سر قبر بابابزرگ؟
_زود باش!!!!
ای صدای مامان بود که از پایین داد میزد پتو رو کشیدم سرم
_به بابابزرگ سلام منو برسونید
نوشته دانلود رمان تالار خون اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.