Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »دانلود رمان pdf
Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

دانلود رمان تلاطم

$
0
0

عنوان رمان:تلاطم

نویسنده:@نیکو@

تعداد صفحات پی دی اف:۹۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان درمورد یک خانواده مهاجر ایرانی هست که دوتا پسر دارند. تم داستان عاشقانه نیست اما قراره حسادت ها و نفرت هایی که ممکنه بین دوتا آدم اتفاق بیافته رو به تصویربکشه.

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
صدای بسته شدن در،او را که روی مبل چرت می زد را از جا پراند.کمی نفس نفس زد و بعد از اینکه فهمید آن صدای وحشتناک صدای در بوده،آسوده شد.این روزها صداهای ناگهانی او را شوکه می کرد.فرقی نداشت که تن آن بلند یا کوتاه باشد،مهم این بود که او را به شدت می ترساند.
خوب گوش کرد.درست حدس زده بود،این همه سروصدا به خاطر ورود جی به خانه بود.او عادت نداشت به هنگام درآوردن پوتین یا کتانی های ورزشی اش خم شود! یا شاید هم حوصله اش را نداشت،به هرحال او آنها را به زمین می کشید و سپس به سمت جاکفشی پرت می کرد.هیچکس اعتراضی نمی کرد.رهی بارها از خودش می پرسید ،اصلا مهم است؟جی فقط کار خودش را می کند.
وقتی جی بالاخره به پذیرایی رسید و چشمش به او افتاد،کیفش را به سمت صورتش پرتاب کرد.رهی آن راپیش از برخوردگرفت.
جی ناراحت و متاسف شد.رو به رهی گفت:سیب زمینی گندیده بازم روی مبل چرت می زنه!
رهی حرفی نزد.او به این حرف ها عادت داشت.به هرحال جی برادربزرگترش بود و نه گاهی اوقات،بلکه همیشه با او شوخی های مزخرف می کرد.توهین های لفظی،یک شوخی معمولی به حساب می آمد.رهی خوشحال بود که جی عصبانی نیست.
درحقیقت او دو سال از رهی بزرگتربود.آن ها یک خانواده مهاجر ایرانی به کانادابودند.نام واقعی جی،کامران بود،اما او دوست داشت جی صدا زده شود.
جی با پا لگدی به ساق رهی که هنوز روی مبل نشسته بود زد.بعد گفت:تو مثل یه مرتاض هندی همیشه یه گوشه می شینی!چرا لال شدی؟
رهی دندان هایش را روی هم فشار داد و بازهم جوابی نداد.اشتباه کرده بود.جی دنبال بهانه می گشت.او منتظربالای سرش ایستاده بود.درحالی که رهی به این فکرمی کرد.جی دقیقا منتظر چه جوابی از اوست.جی دوباره پایش را عقب برد تا یک لگد دیگر بزند که رهی گفت:بس کن!
برادرش قهقه ای زد و گفت:پس بالاخره سیب زمینی گندیده حرف زد! اما……اماانگار اون انقدر کند ذهن که هنوز هم به فارسی حرف می زنه.
رهی از جایش بلند شد.بهتربود به اتاقش می رفت.اما پیش ازاینکه کامل از جایش بلند شود.جی دوباره روی مبل هلش داد.بعد هردو دست خود را دو طرف دسته های مبل قرارداد و مانع بلند شدن رهی شد.در حالیکه سرش رو به صورت رهی نزدیک می کرد،از لای دندان های کلید کرده اش غرید:بتمرگ سرجات.
رهی سرش راعقب کشید و اخم کرد.این دیگر بازی جدیدی بود.جی لبخند زشتی زد و گفت:نترس.من دخترا رو ترجیح میدم.
چشم های رهی بااین حرف درشت شد.
جی ادامه داد:قرمز شدی!
رهی دستان جی رو کنار زد و از رو مبل بلند شد.پیش از اینکه از او دور شود.جی مچ دستش را گرفت.دم گوشش گفت:حالا…..گمشو.فقط وقتی که من بگم.
با آزاد شدن دستش.رهی به اتاقش پناه برد.جایی که می توانست حتی به اندازه یک در یا یک دیوار ،از او فاصله بگیرد.
در راقفل کرد و روی تختش نشست.گاهی از او متنفرمی شد.نمی فهمید چرا جی آن طور رفتارمی کرد.
هندزفری را در گوشش گذاشت،شروع به آهنگ گوش دادن کرد.
ساعت شش عصر بود که از اتاقش بیرون آمد.همانطور که از پله ها پایین می آمد متوجه شد تلویزیون روشن است.سر و صدایش در تمام پذیرایی پیچیده بود.این نشان دهنده آن بود که پدرش برگشته.او را همان جایی که همیشه می نشست پیدا کرد . روی کاناپه ای که دقیقا رو به روی تلویزیون بود و طبق روال عادی روزانه اش اخبارگوش می کرد.در جواب سلام رهی سری تکان داد.خبری از جی نبود.مطمئنن بیرون خانه و احتمالا در گاراژ خانواده استن با دوستانش بود.
رهی به آشپزخانه رفت و سوپی را که رز،پرستار نیمه وقت مادرشان ظهر در یخچال گذاشته بود را گرم کرد.اغلب اوقات رهی بود که آشپزی می کرد،اما سوپ جز تخصص هایش نبود.بعد از آن که مادرش بیمار شد بیشتر مسئولیت خانه با او بود.جی همیشه به خاطر این مسئله او را دست می انداخت.ظرف پر از سوپ و یک لیوان پر از آب را در سینی گذاشت.همانطور که سینی به دست به سمت اتاق مادرش حرکت می کرد،به پدرش گفت:شام آماده است.همه چیز رو روی میز چیدم.
مادرش را در حالی پیدا کرد که پشت به او،لابه لای ملحفه های چروکیده روی تخت،به سمت پنجره نشسته بود.هرچند پنجره بسته و پرده ها کشیده بودند.اتاق فضای تاریک و خفه ای داشت.آرام آرام به او نزدیک شد.سینی را روی میزکنار تخت گذاشت و کنار مادرش ، روی تخت نشست.
زن بی توجه به رهی،به جایی خیره بود،انگار فقط یک جسم تو خالی بود که آن جا نشسته است.این وضع رهی را ناامیدمی کرد.به مادرش نگاه کرد.موهای تیره رنگ و بلندش پریشان روی شانه اش ریخته بود.قسمتی از موهایش به پیشانی خیس از عرقش چسبیده بود.حالتش به گونه ای بود که انگار تازه از یک کابوس بیدار شده.
رهی صدایش کرد اما او همچنان مات و مبهوت به نقطه نامعلومی خیره بود.رهی چند باردیگر صدایش کرد و حتی خواست به او شامش را بدهد.اماانگار یک مجسمه را صدا می زد.
قطره اشکی از گونه اش به روی پیراهنش چکید.به سمت در حرکت کرد.آن جا ماندن فایده ای نداشت.ماه ها بود که تلاش می کرد اما مادرش فرقی نکرده بود.دکترها می گفتند افسردگی شدیدی دارد و باید بستری شود.از زمانی که یادش می آمد او مریض و رنجور بود.گاهی بی هوا چیزهای بی ربط می گفت،به نظر می آمد در خاطرات قدیمی اش غرق بود.ولی آن روز اتفاق عجیبی افتاد چون به ناگهان او را صدا زد:رهی.
برای لحظه ای رهی نفس کشیدن را از یاد برد.او چرخید و به سرعت به سمت مادرش دوید.روی زمین،روبه روی او نشست و دست هایش را در دست گرفت.گفت:بله…..من اینجام.
زن افسرده حال،سرش را پایین آورد و به رهی نگاه کرد.بعد چیزهای بی ربط همیشگی را به زبان آورد:من نمی خواستم…….خودت می دونی….هرگزهرگز….فکرشم نمی کردم….من سعی کردم جبران کنم.منو ببخش.
به رهی نگاه می کرد ولی رهی حس می کرد روی صحبتش با او نیست.ناگهان دست های رهی را سفت چسبید و با التماس گفت:می بخشی؟
رهی جنون را در آن چهره پریشان می دید.آن چشمان دیگر فروغی نداشتند.
برای آن که خیالش را راحت کند ، سرش را تکان داد.زن همچنان که تکرار می کرد “می بخشی؟”روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
وقتی به اتاقش برگشت حال خوبی نداشت.دیدن زنی که همیشه به او اهمیت می داد، در آن وضعیت آزارش می داد. رهی می توانست توهین های برادرش و بی توجهی های پدرش را تحمل کند،اما تماشای نابودی مادرش…..این قابل تحمل نبود. این حقیقت که او نمی توانست کاری کند ، عذابش می داد. در سکوت اتاق غرق افکاری بود که همیشه تنهایی هایش را پر می کردند.
ساعت دوازده بود.از سکوت خانه می شد فهمید،پدرش به رخت خواب رفته است.تلویزیون خاموش و همه جا تاریک بود .جی هنوز برنگشته بود و رهی مشغول مطالعه بود.مادرش به او کتاب شعری هدیه کرده بود که خود از خواهرش هدیه گرفته بود و این درحالی بود که قیمتش در آن زمان فقط چند ریال بوده است.درست در اولین صفحه اش، زیربسم الله الرحمن الرحیمش نوشته بود”تولدت مبارک مهنازعزیزم ……از طرف خواهرت بهناز . بهار۷۵”
حال و هوای خانه با ورود جی به هم ریخت.او بدون در آوردن کفش هایش لخ لخ کنان، و به سختی از پله ها بالا می رفت، وقتی به پاگرد رسید کمی تلو تلو خورد و بی هوا در اتاق رو به رویش را باز کرد و داخل رفت.
رهی این بار از جا نپرید.فقط به برادر مستش خیره شدکه با کفش وارد اتاق او شد و خودش را روی تختش انداخت.نمی فهمید چرا جی به اتاق او آمده است.علمی ترین نظریه اش این بود که احتمالا اصلا متوجه زمان یا مکان نیست. جی که به شکم روی تخت افتاده بود، قلتی زد و به رهی خیره شد.بعد پوزخندی زد و بی مقدمه گفت:تو یه احمقی.تو جشن امشب رو از دست دادی.
رهی در حالی که وسایلش رو توی کوله اش می گذاشت،گفت:خودت می دونی که من حوصله اش رو ندارم.
جی دوباره پوزخندی زد و گفت:واسه همین یه احمقی…..همیشه تنهایی.
قهقه ای زد و ادامه داد:کسی اهمیتی بهت نمی ده.
رهی دست از کار کشید و به جی نگاه کرد.چشمانش خمارشده بود و لبش به یک لبخند کشدار باز بود. تختش بوسیله ی جی اشغال شده بود،پس بی هیچ بحثی بالشی برداشت و از اتاق بیرون رفت.آن شب هم مجبور بود روی کاناپه بخوابد.
صبح روز بعد او در راه دبیرستانش کوین را دید.کوین پسری بود کوتاه قد و مردنی، که یک عینک فریم درشت مشکی می زد. او دوست و همکلاس رهی بود.به محض اینکه رهی را دید خندید و گفت:سر و وضعت به هم ریخته است!
رهی سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:دیشب دیر خوابیدم.
کوین گفت:همیشه همینو می گی.
بی هیچ حرف دیگری مسیرشان را ادامه دادند.رهی دوست نداشت کسی درباره مسائلش در خانه بداند.اما کوین بدون هیچ توضیحی همیشه متوجه می شد.به هر حال همه می دانستند کنار آمدن با جی به هیچ وجه کار آسانی نیست.
آن روز در کلاس علوم،آزمایش تعیین گروه خونی داشتند و رهی بااضافه کردن هردو آنتی کر AوB به قطره خون روی لام،لخته بدست آورد و نتیجه گرفت گروه خونیAB دارد.
سوزان فرچر در میز مجاور رهی کارمی کرد.بعد از آن که به دقت نتیجه کارش را بررسی کرد،به سمت رهی برگشت و با کنجکاوی پرسید:رهی….گروه خونی تو چی بود؟
رهی که ابتدا از صدا زدن اسمش،آن هم باآن لهجه عجیب تعجب کرده بود .جواب داد:AB
سوزان لبخند ملیحی زد و گفت:مال منBبود.
رهی می دانست نام او یک نام فارسی است و تلفظش برای بقیه سخت خواهد بود.حتی کوین هم گاهی آن را خیلی غیرعادی بیان می کرد.اما سوزان تقریبا او را “راهی”صدا زده بود.بااین فکر لبخندی زد.سوزان این را پاسخی برای آخرین صحبتش برداشت کرد.
درنهایت رهی سری تکان داد و به کارخودش مشغول شد.بعد از مدرسه همراه کوین از مدرسه خارج شد.صدای هیاهوی بچه هایی که تازه تعطیل شده بودند،همه جا پیچیده بود و رهی و کوین از لابه لای جمعیت خود را به سمت خیابان بیکر کشاندند.وقتی از سرو صدا دور شدند،کوین گفت:خدا رو شکر.دیگه داشتم به این نتیجه می رسیدم که هیچ وقت خلاص نمیشیم!
رهی که فکرش مشغول بود،پرسید:از چه چیزی خلاص نمیشیم؟
کوین جواب داد:از جمعیت!…..راستی سه هفته دیگه تولد سوزان فرچر هست.
رهی در حالی که به سنگ ریزه زیر پایش لگد می زد و چند دقیقه ای بود که آن را با خود در طول پیاده رو حمل می کرد،واکنش کوتاهی از خود نشان داد:اوهوم.
کوین ادامه داد:تمام بچه ها دارند درباره اش حرف می زنند.
رهی سری تکان دادو گفت:من حوصله مهمانی ندارم. خودت می دونی که وقتش رو هم ندارم.
کوین ادا اصولی درآورد و ملتمسانه گفت:بی خیال پسر….اون سوزان فرچره!
رهی:هر کسی که هست.
کوین با حرص گفت:اما اون ما رو دعوت کرده.از من خواست به تو هم بگم.
رهی بالاخره دست از سر سنگ ریزه ی کوچک برداشت و حرف نهایی اش را زد:من نمیام.
کوین لحظه ای ایستاد و با عصبانیت گفت:میشه دست از چپیدن توی خونه برداری؟
رهی فرصت نکرد حرفی بزند،چون یک نفر ازعقب،محکم هلش داد. او به سختی تعادل خودش را حفظ کرد.وقتی به عقب برگشت،با دارو دسته ی جی روبه رو شد.
برادر درشت هیکلش یک زورگوی تمام عیار بود.هرچند طرفداران زیادی هم داشت.
او سردسته ی یکی از خشن ترین گروه های خیابانی بود که شب یا روز،در مدرسه یا خارج از مدرسه،از هرکسی که می خواستند زورگیری می کردند و گاهی حق حساب می گرفتند.
رهی نگاهی به جی که جلوتر از همه با یک لبخند بزرگ ایستاده بود،کرد.پشت سرش ریک ساندرس،چاکی ریس،اندی فاکس و تایلرمیچل دیده می شدند.همه ی آن پسرها عادت داشتند آستین های تی شرت های مشکی رنگشان را بالا بزنند و همیشه جوری به نظر برسند که انگارهمین حالا از یک دعوا برگشته اند.وجود خراش های متعدد روی صورت و بازوهای برجسته شان هم تقریبامهر تاییدی بود بر این فکر.
رهی اخمی کرد و گفت:شوخی مسخره ای بود.
جی بی توجه به حرفش گفت:چی می بینم؟…..دو تا سیب زمینی گندیده وسط پیاده رو!!!
رو به چاکی پرسید:مگه میشه سیب زمینی ها راه برن؟اون هم تو پیاده رو؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان تلاطم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 74

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>